تهیونگ به درخت پشت سرش تیکه داده بود و بدون پلک زدن به هوسوک بیهوش شده نگاه میکرد که با کمک نامجون زخماش درحال بهبود بود وقتی نامجون شروع به صحبت کرد نگاهشو به نامجون داد که بدون اینکه نگاهی بهش بندازه داشت با پارچه ایی دست های خون آلودشو پاک میکرد ولی اون نگاهش بین دست های خون آلود نامجون و هوسوک در رفت و آمد بود ، نامجون وقتی که با دقت در حال معالجه کردن زخم های هوسوک بود با اینکه تهیونگ رو نمیدید میدونست چه حالی داره و در انتها خسته از این حالتش موقع پاک کردن دست هاش و صورت هوسوک مخاطب قرارش داد
نامجون: جوری قیافه گرفتی انگار تا الان نه جنگ دیدی نه فرد زخمی
تهیونگ احساس میکرد توانایی صحبت کردن رو از دست داده با کلی زور تمرکز کرد و شروع به چیدن کلمات کنار هم کرد
تهیونگ :نه ...ولی... هیچ وقت ...خاطره خوشی....ازشون نداشتم
نامجون پوزخندی زد خوب میدونست منظورش چیه ولی ترجیح داد نفهمه منظورش چیه.....
نامجون:داری درمورد جنگ حرف میزنی پس قرار نیست چیز خوشی باشه نه خودش نه بعدش... الان هم نگران نباش فردا از من و تو سرحال تره امشب اینجا اطراق میکنیم فردا بعد بیدار شدن هوپ سمت منطقه الف ها میریم
تهیونگ :قرار نیست ساده باشه.....
نامجون با قیافه کاملا جدی بالاخره نگاهشو به چشمای قرمز تهیونگ داد و شمرده،شمرده کلماتشو ادا کرد :هیچچیز ساده نیست تهیونگ
تهیونگ:اگه بگم تمومش کنیم چی میشه ؟!
نامجون چند دقیقه به تهیونگ زل زد و با لحن قاطعانه ایی گفت :ما این همه سختی کشیدیم و میکشیم تا شما دوتا رو از دست ندیم
تهیونگ شونه ایی بالا میندازه: فایدش چیه ؟! تهش قرار همه بمیریم
نامجون پارچه رو پرت میکنه یه نفس عمیق میکشه و با لحن آرومتری تهیونگ ماتم گرفته رو مخاطب قرار میده
نامجون: درسته.... تهش یه مشت خاکه ولی تلاش میکنم که تهش بگن تا آخرش جنگید
تهیونگ به هوسوک زل زد و با صدای لرزانی که ناشی از بغض بود عصبی لب زد :که چی بشه ؟! تفاوت اینکه ناامید بمیری با تا آخر چنگ بزنی به این زندگی فاکی چیه ؟!
نامجون:به خاطر خانواده
تهیونگ به نامجون نگاه کرد
نامجون :با مردن یکی از اعضای خانواده تو میمونی یه مشت خاطره بِدون اون .....و ترس از تنها شدن، اینکه بدون اون چیکار کنی ...اینکه یه نفر تا دیروز بود و الان نیست ...اینطوریه که فرقی ایجاد میشه بین فردی که هیچ آشنایتی باهاش نداری و جلوت میمیره با کسی که توی قلبت جایی داره
و تهیونگ با تک تک سلول هاش میدونست نامجون چی میگه چون طعمشو هزاران بار چشیده بود درست همون موقعی که جیمینی دیگه درکار نبود یا موقعی که جینی یا حتی شوگایی در کار نبود و بدتر از اون اینکه خودش عامل نبودشون بود
نامجون :پس الان نیاز دارم خودتو جمع جور کنی.....اوکی حداقل برای خودت تلاش نمیکنی برای جیمین تلاش کن، حالا هم کمک کن جاها رو درست کنیم
بعد چند دقیقه نامجون با کمک تهیونگ جاهاشون رو درست کردن و دراز کشیدن تا حداقل چند دقیقه چشماشون روی هم بره ولی خواب به چشم هیچ کدوم نیومد یکی از فکرهای زیادی که احاطه اش کرده بود و دنبال بهترین نقشه ممکنه و همه جانبه بود ولی به خودش شک کرده بود......بدترین جنگ این نیست که تن به تن مبارزه کنی بدترین جنگ جنگیِ که با خودت درگیری و دیگری از چیزی که هی جلو چشماش میچرخید ......با حس کردن سایه ایی آشنا پشت درخت ها چشماشو بست خودشو به خوابیدن زد عرق سردی کرده بود با حس سایه اون فرد ناخودآگاه صورتش تو هم جمع شد
×:آیگو باز داری میزنی خودتو به اون راه .......تا کی میخوای نادیدم بگیری؟!
فرد موهای جلوی صورت تهیونگ رو پشت گوشش گذاشت و روی صورتش خم شد جوری که لب هاش با هر کلمه روی گوش تهیونگ کشیده میشد و تهیونگ نیشخندش رو به خوبی حس میکرد
×: عیبی نداره هانی ....منتظر میمونم شاید یک روزی، یه جایی جاهامون رو با هم عوض کردیم....دوباره .....عزیزم میدونی كارما ميگه:بعضی وقتا بايد تو زندگی رنج بكشی؛نه به خاطر اينكه آدم بدی بودی بلكه به خاطر اينكه درک نكردی كجا بايد دست از خوب بودن برداری پس بهتره تو منو دفن کنی قبل از اینکه من دفنت کنم و هیچ کس نبودنت رو متوجه نشه، به نفعته این موش و گربه بازی رو تمومش کنی میدونی که... من بر خلاف تو....صبر ندارم
با تمام این حرف ها تهیونگ باز هم روی خواستش پا فشاری کرد تا وقتی که حس حضور اون رو از دست داد
با یه دستش به چمنا چنگ زد با دست دیگه اش محکم روی لب هاش فشار آورد تا صداش بلندتر نشه با هر هق پیشتر انگشتاشو تو خاک فرو میکرد این مصیبتی بود که خودش سر خودش آورده بود
تهیونگ : بابا دارم تاوان میدم .....تاوان نبودنت رو
####################№#######№####
توی اون مه که هیچ کس و هیچ چیزی معلوم نبود مجبور شدن دوباره خودشون رو با طناب به هم وصل کنن همون طور که نامجون گفت هوسوک پیشتر از اونا سرحال و رو فرم بود بعد اینکه بیدار شدن و یه چیزی خوردن راه افتادن و الان تهیونگ میتونست روی هر چیزی شرط ببنده که اونا گم شدن و این یه چیز تازه ایی نبود
تهیونگ : میشه بپرسم چرا از نیروهاتون استفاده نمیکنید؟؟
نامجون کلافه نفسی داد بیرون و ترجیح داد سکوت کنه
هوسوک چشمی چرخوند : این هزارمین باریه که داریم بهت میگیم که الف ها تنها ساکنان این جنگل فاکی نیستند پس پرسیدن در این باره رو تمومش کن
تهیونگ چشم غره ایی رفت :هوپ تو نیروت جوریه که تا نخوای متوجه نمیشن
هوسوک : باد اونم توی جنگل مه ؟! دیونه ایی ؟! میخوام بدونم سر کلاسات چی به خوردت دادن ؟!
تهیونگ : اوکی تو بلا استفاده ایی جون هیونگ چی ؟!
نامجون: میشه عین بچه ها بهانه نگیری دو دقیقه سوکت کنی یا خودم دست بکارشم؟؟
هوسوک :الان فکر کنم حال شوگا رو درک میکنی این دهنش بسته بشه ذهنش هیچجوره ساکت نمیمونه و من همین حالاشم سرم درد گرفته
نامجون آسوده نفسی کشید خداروشکر از این لحاظ کائنات پشتش بودن
تهیونگ خسته همونجا نشست که باعث کشیده شدن طناب ها شد و هر دو اون ها آه عمیقی کشیدن
تهیونگ:من الان هم گشنمه هم تشنمه هم دستشویی دارم و از همه مهم تر پاهامو حس نمیکنم و نمیخوام توی این جنگل کوفتی که نه میدونم شبه نه صبح یا اصلا چند ساعت گذشته بمیرم شاید باورتون نشه ولی ما رسماً گم شدیم و هیچکدومتون نمیخواین کمکی به این قضیه پیدا شدن کنید
تهیونگ دوباره مثل بیست بار قبلی داشت نقد میکرد محض رضای فاک اون حتی یه "و" هم جابه جا نمیزاشت و اونا اصلا نمیخواستن به حرفاش گوش بدن فقط الکی سر تکون میدادن که حتی بعید میدونستن که تهیونگ با اون همه مه ببینه
نامجون سریع با حس چیزی سر برگردون صدای شکافتن هوا و بعد چیزی که با سرعت سمتشون میومد همون موقع هوسوک به طور ناخودآگاه سریع چیزی تو هوا گرفت تهیونگ لال شده به پیکان تیری که اگه هوسوک نمیگرفتش مغزشو سوراخ میکرد زل زد و آب دهنشو قورت داد
نامجون و هوسوک حالت آماده باش به خودشون گرفتن و تهیونگ هم نیم خیز شد که دوباره سمتشون تیری پرتاب شد این دفعه طناب بینشون رو پاره کرد که سریع نامجون دست دوتاشون رو گرفت از پشت به هم چسبیدن و به جهتی که تحت پوشش خودشون بود رو میپایدن هرچند چیزی جز مه نمیدیدن گوشاشون رو تیز کردن که بعد اون صدای اثابت تیغه های شمشیر به گوششون رسید و درست همون زمان شمشیری از سمت تهیونگ مه رو شکافت که تهیونگ یه قدم رفت عقب که در نتیجه اون دوتا هم یه قدم جلو رفتن شمشیر بدون اینکه به تهیونگ حتی برسه رد شد و بعد اون شمشیری از بالای سر نامجون و هوسوک گذشت و هر دقیقه تعداد جاخالی هاشون پیشتر پیشتر میشد ولی انگار اون ها....... هدف نبودن
نامجون: هوپ فعال کن
هوسوک سری تکون داد و با فعال کردن نیروش مه اطراف رو جذب کرد و با کم رنگ شدن هوای اطراف و واضح شدن محیط اون سه تا خشکشون زد وقتی تا شعاع 500 متری دیگه مه ایی نبود اون موقع بود که علاوه بر اون سه تا بقیه هم تو حالتی که بودن استپ خوردن اون سه تا بدون اینکه متوجه بشن وسط میدون جنگ بین الف ها و کوتوله ها بودن و الف ها و کوتوله ها توی پوزیشن های جنگشون خشک شده به اون سه تا که وسط میدون بودن و مه رو از بین برده بودن نگاه میکردن
تهیونگ :اممم هیونگ...
هوسوک سریع با غیرفعال کردن نیروش ، مه به سرعت به محیط برگشت که باعث شد همه به خودشون بیان و همهمه بالا بگیره همه چی توهم گره خورده بود و اون سه تا سعی میکردن اون میدون رو هر چه سریع تر ترک کنن هر چند سخت مخصوصا حالا هدف دو گروه شده بودن که حتی با خودشون هم هنوز درگیر بودن و هر ثانیه باید از شمشیر و تیر و نیزهایی که از همه جای بدنشون میگذشت جا خالی بدن
در نتیجه هرسه از هم فاصله گرفتن و همو گم کردن ولی حداقل تا جایی که خودشون حس میکردن از میدون جنگ فاصله گرفته بودن و الان با نگرانی دور خودشون میچرخیدن و همو صدا میزدن و این شروع یه ماجرای دیگه بود چون حالا تنها نگرانیشون این نبود که الف ها و کوتوله ها متوجه حضورشون شدن حالا فقط باید زنده میموندن و همو پیدا میکردن......
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕
Fantasía(های به ریدرها عزیزم لینک پارت های ویرایش شدش قرار گرفته در پارت اول لطفا اگه به این بوک برای خوندن فرصت دادید لطفا فایل های ویرایش شده اش رو چک کنید و لذت ببرید 💜) کیم تهیونگ حتی اسمشم باعث میشه سرتو بکبونی تو دیوار کیم تهیونگ عنصریه که تنها کار...