S2-Pt_20=عمق

87 5 43
                                    

در فضا تاریک کلبه نور مهتاب تنها نور محیط بود ، بوی نم از دیوارهای چوبی کلبه به راحتی استشمام میشد و هرکسی با یه نگاه متوجه میشد که خیلی وقته رها شده ولی در کنار گوشه ایی از اون کلبه فرد تیره پوشی به دیوار فرسوده اش تکیه داده بود .....
شوگا عصبی با لحنی که مشخص بود اعصابش بهم ریخته غرید
شوگا: منظورت چیه هیچی نتونستی پیدا کنی ؟!
+:از تمام نیروها استفاده کردم ولی نتونستن بفهمن که اون موقع چه اتفاقی افتاده همه چی کاملا عادی بوده و یهو فرداش تهیونگ اومد پیش تو بقیه ماجرا هم خودت میدونی
شوگا عصبی شروع به گاز گرفتن لبش کرد و با انگشتاش روی بازوش ضرب میگرفت هر جوری محاسبه میکرد پیشتر یه حسی بهش میگفت یه جای کار میلنگه
+: میدونی که "همه چی عادی بوده " و بعدش یکی هیچی یادش نمیاد یکی دیگه هم بدون هیچ حرفی رفته و بعد چند سال برگشته و از اول شروع کرده انگار نه انگار گذشته ایی بوده یعنی اینکه ریده و سرپوش گذاشته ؟!
شوگا چشم میگردونه
شوگا:خوب شد گفتی وگرنه من نمیدونستم آخه یابو از اول هم فرستادمت تا ببینی چه ریدمانی بوده
+:اولا من یابو نیستم و یه هولدِرام و واقعا هیچی پیدا نکردم حتی اون کسی و چیزی که باعث تصادف شده هیچی ازش وجود نداره تنها راه اینکه خاطرات یکیشون رو ببینم تا متوجه بشم چی بوده تا پی اش برم وقتی هیچ سرنخی نیست چه طور دنبال مظنون بگردم ؟!
شوگا نفسشو میده بیرون به بیرون کلبه نگاه میکنه
شوگا : اینکه اون اینقدر سفت وسخت لاپوشونی کرده یعنی فاجعه .....بوی طوفان رو حس میکنم .... ویترای پیشتر برگرد هرچیز بی مربوط و با مربوط رو عمیق تر کنکاش اگه اتفاقی افتاده که تهیونگ عادی جلوش کرده مطمئناً نتونسته همه چی رو درست کنه یه ترکایی وجود دارن اونا رو پیدا کن این فقط یه پازل دو هزارتایی تمام مشکیه
ویترای:باید صبر کنی
شوگا : وقت اون چیزیه که الان ندارم
ویترای: پوف یه مدت صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم
شوگا سری تکون داد و به رفتن ویترای نگاه کرد حتی ساعت های بعدش هم از جاش تکون نخورد و به نقطه نامعلومی زول زده بود به شدت نگران آینده بود ....

#################################

یه مدتی میشد که توی حفره ایی که توی یه کوه بود با اون بچه زندگی میکرد حداقل شانسی که آورده بود این بود که رین بچه حرف گوش کن مظلومی بود که بهانه نمیگرفت
همون طور که پاهاشون از لبه ورودی آویزون بود به غروب خورشید نگاه میکردن ...
رین : یولاجی تا تی اینچا میمونیم؟ ( یورا شی تا کی اینجا میمونیم؟)
یورا: تا وقتی که اقیانوس آروم بشه
رین با چشمای اشکی پایین لباسشو تو مشتای کوچیکش گرفت
رین :دلم تنگ چوده (دلم تنگ شده)
یورا رین رو تو بغلش گرفت و دوباره به خورشید نگاه کرد و یاد جی بی افتاد بدون اون همه چی سخت بود هم کنترل کردن کلاغا هم پیدا کردن غذا برای انسان یا حتی زندگی باهاش خیلی سخت بود ولی اینا چیزی نبود که از پسش برنیاد مخصوصا وقتی این یه دستور بود ....اینم میگذره مثل همه دیروز ها
یورا :منم ولی الان وقت غصه خوردن نیست پاشو باید ببرمت حموم
رین ترسیده از بغل گرم یورا پرید و لکنت گرفته به حرف اومد
رین :ن....نه.....آب....شرده (نه آب سرده)
یورا بدون توجه به حرف رین و دستو پایی که میزد رو شونه اش انداختش و سمت خروجی راه افتاد
این بچه زیادی بوی گند میداد
########################

یه روز از اون ماجرا گذشته بود جین اصلا نمیزاشت نزدیک قصر بشه ولی در عوض ازش قول گرفته بود که وقتی نقشه رو پیدا کردن همراه هم برن و تحویل بدن حالا میخواد هرجایی که میخواد باشه
روی تخت غلتی زد بی دلیل احساس خستگی زیادی میکرد
انگار هرچقدر پیشتر میخوابید پیشتر دلش میخواست بخوابه و از طرف دیگه یه چیز نامعلومی هی آزارش میداد و نمیتونست بخوابه توی یه دوران میخوام ولی نمیتونم گیر کرده بود اینطوری بود که گشنه بود ولی نبود....دلش میخواست فیلم ببینه ولی حوصله اش نبود دلش میخواست حتی کتاب بخونه ولی حوصله اونم نبود نفس دیگه ایی گرفت و غلت زد،به سقف زل زد مثل ساعت های گذشته به خاطره های که یادش بود ولی نبود فکر کرد انگار این خاطره ها ماله اون بودن ولی در عین حال نبودن چقدر الان به بغل تهیونگ نیاز داشت ....یعنی الان چی حالی بود ؟! دوباره خراب کاری کرده ؟! خوب معلومه اگه اون تهیونگ تا الان حداقل چندتا دردسر درست کرده ....اونم دل تنگه ؟! چیکار میکنه...دوباره حمله بهشون دست داده؟! یا نکنه......کاش میتونست باهاشون بره ....توی همین افکار بود که در یهو با شدت باز شد ترسیده تو جاش پرید
جین :بالاخره پیدا کردیم
جیمین متعجب:چیو ؟!
جین با نیش باز پارچه ایی از پوست حیوانی رو بالا گرفت
جین:ادامه نقشه
#########################

توی یه جای کاملا قهوهای زندونی شده بود
هیچکس بهش سر نمیزد به جز غذا و دستشویی هیچکس رو نمیدید
و این یه جورایی ترس رو به دلش مینداخت
مطمئن بود یورا به تهیونگ خبر داده در حاضر به جای نگرانی درمورد خودش نگران تهیونگ بخصوص هوسوک بود قرار بود چیکار کنه ؟فقط امیدوار بود هر تصمیمی که میگرفت بعدش پشیمونی براش به بار نیاره هر چند در این باره هر تصمیمی که میگرفت در انتها هوسوک بود که صدمه عمیق رو میدید، در حال حاضر باید به فکر خودش باشه و خودشو نجات میداد ولی حتی توی این موقعیت هم امیدوار بود چیزی به دست بیاره تا بتونه گزارش بده ....آخه کی همچین موقعیتی رو از دست میداد دقیقا تو دل دشمن بودن رو .؟. ‌با صدای باز شدن در با تعجب به ورودی نگاه کرد با دیدن فرد مورد نظرش تمام سعیشو کرد که لبخند مضطربشو پنهون کنه و صورتشو بی حالت نگه داره کاملا بی سرو صدا اومد روبه روش نشست بدون هیچ حرفی با چاقوش بازی کرد جی‌‌بی‌بی از سکوتی که به وجود اومده بود داشت عذاب میکشید، سعی کرد بحثی رو باز کنه
جی‌بی: اونی که منو گرفت کجاست ؟!
×:یه جای خوب
جی‌بی:یعنی چی ؟!
صاف تو چشماش زل زد و لبخند عمیقی زد
×:یعنی قرار نیست دیگه تو کارام دخالت کنه حتی دیگه قرار نیست توی امور این دنیا هم دخالت کنه :)
جی‌بی:الان نوبت من شد ؟!
×:نوچ تو تا یه مدت مشخصی مهمون مایی مطمئن باش ما مهمانوازهای خوبی هستیم
جی‌بی با سر اشاره ای به وضعیت بسته بودنش کرد
جی‌بی: معلومه
بیبی رابیت خنده ایی کرد و بلندشد ،طنابارو‌برید
جی‌بی بلافاصله مچ دستشو شروع به ماساژ دادن کرد
بیبی رابیت از پشت روش خم شد کنار گوشش لب زد
بیبی رابیت :مواظب شلوارت باش تا از دستش ندی
و راه خروجی رو پیش گرفت
جی‌بی:دوستش داری یا باهاش بازی کردی ؟!
بیبی رابیت برگشت و با چشمای قرمز شده بهش زل زد و قبل از اینکه در بستشه با لبخند گفت
بیبی رابیت : ‌مخلوطی از هر دو وگرنه دیگه جذاب نبود
و همون موقع در بسته شد

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now