S2-PT_4=پیدا شدن یا نشدن مسئله این است؟؟

202 25 66
                                    

همشون تو سکوت دور هم نشسته بودنو داشتن صبحونه میخوردن وقتی تهیونگ و هوسوک بیدار شدن هیچ چیز از اتفاقایی که براشون افتاده بود یادشون نبود و اون چند نفر هم تصمیم گرفتن اون اتفاق رو فراموش کنن
شوگا بعد سبک و سنگین کردن حرفاش به حرف اومد
شوگا:اوکی الان باید دنبال راه حل جدا کردن شما از هم باشیم
هوسوک و تهیونگ متعجب به قیافه های جدیشون نگاه کردن
هوسوک:بویااا ....چرا اینقدر یهویی؟؟؟
تهیونگ متعجب سری تکون داد
جین:هیچم نبود وقتی شما دیشب از خستگی زیاد غش کردین ما به این فکر افتادیم که شما دوتا رو از هم جدا کنیم
هوسوک پوکر:چرا شبیه مادری صحبت میکنی که بچه ات بدون اینکه بهت بگه ازدواج کرده تو الان داری نقشه جداییشون رو میکشی؟؟
نامجون بی توجه به حرف هوسوک گفت
نامجون:بالاخره که چی باید از هم جدا شین
تهیونگ مور،مور شده به جیمین نزدیک شد و دستشو بین دستاش گرفت تهیونگ و هوسوک نگاه های پر انزجاری به هم کردن و یهو هوسوک از جاش بلند شد و بازهاشو شروع به مالوندن کرد و با غرغر از آشپزخونه بیرون رفت
تهیونگ هم مور،مور شده با صدای بلندی گفت
تهیونگ:یااا جونی هیونگگگگگگ
جین بدون توجه به اونا
جین:چیکار باید بکنیم؟؟؟
شوگا:میریم کتابخونه تو کتابا میگردیم تا شاید یه چیزی پیدا بشه
نامجون یه لقمه تو دهنش گذاشت و بیحالت گفت
نامجون:با یه نگاه سر،سری هم میشه گفت خونه ات تا حالا هیچ رنگ و بویی از کتاب ندیده
شوگا چاقو رو بین دستاش چرخوند با یه نگاه ترسناک سمت نامجونِ بی خیال ز دنیا برگشت
شوگا :منم نگفتم کتاب خونم گفتم کتاب خونه
نامجون کاملا ریلکس از جاش بلند شد و بدون اینکه حالت شوگا به جایش باشه همونطور که حرف میزد سمت خروجی آشپزخونه رفت
نامجون:اوهههه نمیدونستم اینجا هم پیشرفت کرده و کتابخونه مرکزی داره
شوگا از جاش بلند شد تا سمت نامجونی که خیلی وقته قامتش از دیدش کنار رفته حجوم ببره که دستش کشیده شد و دوباره روی صندلی افتاد و چاقو هم از دستش روی زمین افتاد
جین:اون الان فشار روشه و اینجوری خالی میکنه تو یکم کنترل کن خودتو
شوگا دستشو کشید و غرید رفت
تهیونگ:دست رو بد کسی گذاشته
جین پوفی کرد
جین :پاشین جمع کنیم و بعدش بریم ببینیم کجا باید بریم
جیمین و تهیونگ بلند شدن و به جین تو جمع کردن میز کمک کردن و وقتی جین خیالش از تمیزی آشپزخونه راحت شد بالاخره رضایت داد که از اونجا بیرون برن
شوگا:خیلی خوب حالا که همه هستن برین آماده بشین باید هر چه زودتر بریم
جیمین: کجا؟؟؟
شوگا: یه جایی شبیه کتابخونه
هوسوک:حالا کجاست اون کتابخونه؟؟
شوگا:....خوب.....باید بریم قصر پدرم
همه فریاد زدن:چییییی؟؟؟؟؟؟
شوگا شونه ایی بالا انداخت
شوگا: به خدا اونقدری ترسناک نی
نامجون با برگای ریخته: ولی اون پدرته
شوگا گیج:خوب چیش عجیبه؟؟
تهیونگ ماتم گرفته:اینکه پدرتوعه.......
جین با یه نفس عمیق ابرویی بالا انداخت
جین: و همین ترسناکش میکنه
شوگا کلافه پوفی کرد
شوگا:فقط خفه شید و برید آماده شدید
چند دقیقه بعد همه توی حیاط قصر پدر شوگا بودن و همه شون خلاصه شده بودن توی حس اضطراب و شگفتی
اون قصر با اینکه ترسناک بود خیلی .....اغواکننده میزد و از عظمتش کف و خون قاطی کرده بودن
شوگا یه نگاه بهشون انداخت با دیدن چشمای درشت شده و دهنای باز اونا چشمی چرخوند و لب زد
شوگا:دنبالم بیاید
همه به شوگا نگاه کردن و باهمون دهنای باز سری تکون دادن
خوب یه جورایی عادی بود که به این فکر کنن قراره برن تو قصر و یه جورایی براش هیجان داشتن ولی وقتی شوگا تغییر مسیر داد و می خواست قصر رو دور بزنه یه جورایی دلشوره گرفتن آخه محضه رضای خدا اونا الان تو جنگل دارک بودن و توی قصر پادشاهی که از قضا پدر شوگایی بود که تعادل روح و روانی نداشت
تهیونگ :کجا داریم میریم شوکی؟؟؟
شچگا بدون هیچ حسی لب زد
شوگا:تو که فکر نمیکنی کتابا توی قصر باشن؟؟
جیمین متعجب:مگه نباید باشن ؟؟؟
شوگا وایستادو پوکر به جیمین نگاه کرد و به جایی کنار دیواره قصر اشاره کرد
جییمین یه نگاه به اون مکان  کرد و در آخر با شک گفت
جیمین: احیاناً اون انباری نیست؟؟
نامجون رد اشارشو گرفت
هوسوک: جیمینااااا اینجا چیزی به اسم انباری وجود نداره وسایل یا استفاده میشن یا دور انداخته میشن
نامجون: احیاناً اونجا سیاه چال نیست ؟؟؟
شوگا سری تکون داد و سمت در رفت و یه سمتش و گرفت
شوگا:کتابا یه زنجیر کشیده شدن ....حالا یکی بیاد اون یکی سمت در رو بگیره
نامجون سری تکون داد و یه سمت دیگه در رو گرفت
شوگا:با شمارش من میکشیم1,2.....
سه نگفته نامجون  محکم در رو سمت خودش کشید که به عقب پرت شد و همه متعجب بودن در هنوز باز نشده بود ولی نامجون به عقب پرت شده بود چرا؟؟
ولی وقتی نامجون دستش رو بالا آورد و تکون داد جواب سوالشون رو گرفتن
نامجون:من حالم خوبه
تهیونگ متعجب شروع کرد به دست زدن
تهیونگ: واو هیونگ تو معرکه اییی
همه پوکر اول به تهیونگ خل نگاه کردن و بعد به دستگیره توی دست نامجون نگاه کردن و بعد به دری که جای دستگیرش تو چشم میزد
جین ابرو بالا انداخت :عالی شد
هوسوک سرشو عقب برد و نالید
هوسوک:بدتر از این مگه میشه ؟؟
تهیونگ سمت نامجون رفت تا کمکش کنه بلند شه ولی وقتی نامجون بلند شد و از اونجایی که خیلی نزدیک بود تهیونگ به عقب سکندری خورد و پاش گیر کرد به یه سنگ و با باسن مبارک خود روی اون در قدیمی فرود اومد که......
تتتتققققق
چوب های قدیمی از هم باز شدن و تا وسطای کمر فرو رفت توی اون حفره ایی که با باسنش ایجاد شده بود و گیر کرد
تهیونگ با مظلومیت خاصی جواب اون چهره های بیحالت رو داد
تهیونگ:فکر کنم گیر کردم ......
جیمین همونطور که سمت تهیونگ میرفت هوسوک رو مخاطب قرار داد
جیمین :مثل اینکه از اون بدتر هم میشه
جیمین یه دست تهیونگ رو گرفت و جین هم یه دست دیگه تهیونگ رو
جین:1,2,3
و هر کدوم تهیونگ رو به سمت خودش میکشید که هوار تهیونگ بالا رفت
نامجون:یااااا استاپپپ
جین و جیمین متعجب به نامجون نگاه کردن
نامجون: دارین از وسط نصفش میکنین یکی شرق میکشتش یکی غرب....(نامجون جیمین رو نزدیک جین هل داد )حالا با زاویه راست و میزان قدرت ۵۶ اون رو در خط امتداد سمت خودتون بکشید آها قبلش یکم 35 درجه به جلو خم شید تا اگه با ضرب اومد سمتتون نیافتید
شوگا که تا اون موقع پوکر نظارگر مشنگ بازی های اون ها بود وقتی چهره های گیج اونا رو دید عصبی پوفی کرد و رفت سمتشون هر سه رو کنار زد همون طورکه دستای تهیونگ رو گرفت یه پاشو جلوش قرار داد و محکم سمت خودش کشیدش و گفت
شوگا:فقط کافی بود اونووو سمت خودتون بکشید
و تهیونگ با یه جیغ یه ضرب رفت تو قفسه سینه شوگا که شوگا برای حفظ تعادل یه دستشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و بعد یکم تلو تلو خوردن بالاخره تعادلش حفظ شد و شوگا تهیونگ رو به عقب هل داد
جین یه نگاه به در کرد
جین:بیاید سمت سالمو باز کنیم
هوسوک:آههه یه سوال انحرافی برای اینکه در باز شه نباید قفلشو باز کرد؟؟؟؟
و به اون قفل اهرامی بالای در اشاره کرد
همه اول به اهرام قفل نگاه کردن و بعد به شوگا
جین:تو یکی چرا؟؟؟
شوگا یه لبخند معذبی زد و قفل رو به راحتی کشید  با اینکه تماما زنگ زده بود
جیمین در رو باز کرد با اینکه روی یکیش یه حفره بزرگ ایجاد شده بود
نامجون به اون حفره تاریک زل زدو نمیدونست چه حسی داشته باشه
نامجون:تو که نمیخوای ما رو سر به نیست کنی ؟؟
شوگا پوکر :اگه قصدشو داشتم الان اینجا نبودین و اینکه ایده های کاملا جالبی در این هیئته دارم این شکل از سر به نیست کردنتون اصلا به استایلم نیست
و بعد همون طور که از پله ها پایین میرفتن
تهیونگ:پس فکرکردی ؟؟
شوگا: برای خلاص شدن ازت آره
تهیونگ:یااااا شوگولییی هیونگگگییی
شوگا :اولا من هیونگت نیستم دوما فانوسا و شمعا رو روشن کن
همین که فانوسا و شمعا روشن شدن و پاهاشون به پارکت رسید صورتشون تو هم جمع شد
اونجا حداقل یه متر غرق خاک بود و تار های عنکبوت همه جا بودن میترسیدن که سر برگردونن با حشره ایی مواجه بشن که ....حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد دستشویی لازم بشن
جیمین:هیونگ چند وقته که به اینجا سر نزدید ؟؟
شوگا با تفکر لب زد :یه دهه ....شاید دو دههه ....شاید از اول که اینجا ریخته شدن کسی نیومده سراغشون
نامجون:انگار خانوادگی علاقه خاصی به کتاب دارید ....مخصوصا روشتون برای نگهداری ازشون کاملااااا جالبه
هوسوک با انزجار واضحی گفت:واقعا باید اینجا باشیم ؟؟
جین پیش دستی کرد و همون طور که بقیه رو هل میداد از پله ها بالا برن گفت
جین: مگه تو باد نیستی پس یه دستی به اینجا برسون
وقتی همه متوجه حرفش شدن با سرعت از پله ها بالا رفتن و تا به هوسوک فرصت اعتراض ندن و حسابی از در فاصله گرفتن چند دقیقه گذشت تا یه گرد باد  پر از کثیفی از در بیرون اومد و به سمت نامعلومی رفت همه وقتی از دور شدن اون گرد باد مطمئن شدن دوباره وارد اون زیر زمین شدن که الان یکم قابل تحمل شده بود و هر کدوم با احتیاط قدم ور میداشتن که نکنه یهو اون چوبهای پوسیده تحمل وزنشون رو نداشته باشن و بشکنن
شوگا:خوب برید دنبال هر چی که مربوط به اتصال دو روحه رو پیدا کنید آها راستی از اونجایی که این کتابا خیلی قدیمین و خیلی هاشون محرمانه انن مواظب باشید و با احتیاط ورشون دارید نمی خوام زمین پر از برگه های پوسیده رو ببینم
جین نگاهی به سمت چپ کرد
جین:آخه این همه کتاب ؟؟؟
هوسوک:اوفف همین
نامجون:مشکل اینکه دقیق نمیدونیم دنبال چی باید بگردیم
جیمین یه کتاب گرفت و  شونه ایی بالا انداخت
جیمین:باید آسون باشه....

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora