24سال سوتفاهم بی عدالیته=PT_66

175 17 6
                                    

❌❌توجه توجه❌❌
🚫قبل از خوندن پارت به این نکته ها توحه کنید 🚫

اول از همه داخل انواع پرانتزهای وسط داستان ...فلش به مکان های دیگه اس که همزمان با اون اتفاقات در حال اتفاق هستن یا چند دقیقه قبل اون اتفاق نوشته شدن تا زمان ذکر شده

و دوم از همه موجود بی حجم بی مهره روح مانند=برای بهتر تصور کردنش اگه فیلم ونوم رو دیده باشید ...ونوم قبل از رفتن داخل بدن انسان یه مدلی بود ....این رو هم اون طوری تصور کنید

سوم اینکه شخصیت جدید لوفر هستش که قبلا بهش اشاره شده ولی یه توضیح بدم اینجا بر اساس داستان همه یه بدی و خوبی تو وجودشون دارن و بر اساس مشکلات ته تو بچگی نیروی بدشو بهش فرم داد تا از تنهایی در بیاد و تبدیل یه شخصیت کردش که اسمش رو لوفر گذاشت و لوفر برای این که بتونه تهیونگ رو کنترل کنه باید دورش حجم بالایی از نیروی پلیدی باشه یا باعث شکست روح تهیونگ بشه
بر اساس دنیای واقعی شکست روح باعث میشه فرد هیچ هوشیاری روی کارای خودش نداشته باشه و در خاطراتش زندگی کنه که این پیشتر در افرادی که بیماری چند شخصیتی و اختلال تجزیه هویت و گسستگی ووو داره اتفاق می افته که در اینجور افراد چند شخصیتی بر اساس هر اتفاقی به انواع احساساتشو یا چیزی که دوست دارن باشن شخصیت میدن و بر نوع اتفاق هر کدوم از شخصیت ها خودشو نشون میده در صورتی که شخصیت دیگر از کار های دیگری اگاهی نداره و در پیشتر مواقع منکر ان اتفاق میشن
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌

تهیونگ با عصبانت غیر قابل وصفی از بین درختا رد میشد تا اینکه اون کلبه زبار در رفته رو پیدا کرد با چهره خنثی ایی در و باز کرد و رفت تو و اونجا بود که مدوسا بدون اینکه فرصت ری اکشنی داشته باشه به دیوار کوبیده شد تهیونگ از لای دندوناش غرید
ته :وقتشه...به نفعته به موقعش کار تو درست انجام بدی
و تهیونگ همون جور که یهویی از ناکجاآباد اومده بود همون طور یهویی هم غیبش زده بود
مدوسا شوکه شده از اتفاقاتی که توی چند ثانیه رخ داده بود همون طور چسبیده به دیوار مونده بود با نفس حبس شده تند تند پلک میزد
تهیونگ با قدمای سنگین به طرف منطقه باز رفت
ولی مانعی، مانع ورودش شد
شاپر:نام؟
ته:تهیونگ
شاپر:مبارز؟
ته:سودونجه
شاپر:آغازی برای پایان بر تو بخشیده خواهد شد
و حقیقت آنگاست که خورشید و ماه در یک نقطه آغازین قرار دارند آشکار خواهد شد و همه چیز آن گونه که میبینی و درک می‌کنی نخواهد بود و حقیقت فراتر از روحت خواهد بود
تهیونگ چند دقیقه متعجب به نگهبان نگاه کرد  نمیدونست منظور نگهبان دقیقا چیه از بقیه شنیده بود که نگهبان یه تیکه از زندگیتو بهت گوش زد میکنه و هر چی که بود الان برای تهیونگ مهم نبود و بعد از ناپدید شدن نگهبان آغازین شونه ای بالا انداخت و وارد محوطه شد
آغازی برای پایان جایی بود که رفتنت دست خودت بود ولی خارج شدن ازش غیرممکن
اینجا اخر دنیا بود، جایی که هرکسی تو هر سنی بود به عنوان اخرین راه چاره از بین بردن نفرت انگیز ترین فرد ممکنه توی زندگیش یا حتی بهترین فرد توی زندگیش انتخاب میکرد اونجا بد و خوب معنا نداشت طرف کس خاصی هم نبود شنیده بود اونجا حتی قبل از پیدایش ادما و حتی شایکوها* وجود داشت
اینجا مکانیه که با بزرگ ترین ترست تا اخر نفست یا نفسش مبارزه میکنی تا جایی که فقط یه نفر زنده بمونه
خارج شدن از اونجا تا وقتی که هر دو طرف زندن ممکن نیست باید یه نفر بمیره تا فرد زنده بتونه خارج بشه اینجا به معنای واقعی قانون طبیعت اجرا میشه .....و قانون طبیعت تنها و ساده ترین قانونه در حال اجراست و به چیزایی مثل کی یا چی یا خوب یا بد اهمیت نمیده و فقط یه اصل برای اجرا داره .... اگر ضعیف باشی تویی که اول از همه نابود میشی....
تهیونگ تا حالا اونجا رو ندیده بود و خوب انتظارم نداشت با همچین چیزی مواجه بشه خوب اونجا بر خلاف اسمش عادی بود یه منطقه دایره شکل وسیعِ بدون درخت بود ولی دور تا دورش پر از درخت های بلند عجیب غریب بود
تهیونگ با شنیدن صداش احساس کرد خشم دوباره داره تو بدنش زبانه میکشه
سودونجه :فکر میکردم بیای سراغم سوپرایز شدم وقتی فهمیدم اینجایی
ته :خفه شووووو
نگاه سودونجه سیاه تر شد و تو خالی تر
سودونجه :بچه ایی که نمیدونه با بزرگ ترش چه جوری رفتار کنه باید ادب بشه تا درس شو یاد بگیره
سودونجه بعد تموم شدن حرفش به سمت تهیونگ حمله کرد وسط راه تمام بدنش غرق در شعله های آتیش شده بود و با هر قدمی که بر میداشت جاش روی سبزه های تازه می موند
با یه چرخش پا محکم به سینه تهیونگ لگد زد  ..تهیونگ چند متر به عقب پرتاپ شد اگه لحظه اخر دستاشو بالا نمی اورد الان صورتش به جای لباسش زغاله شده بود
سودونجه فرصتی به تهیونگ نداد تا خودشو جمع جور کنه یقشو گرفت و مشت محکمی تو صورتش زد
سودونجه :اونقدر ضعیفی که دلم نمیاد از قدرتم برای نابودیت استفاده کنم
تهیونگ پوزخندی زد پاشو محکم کبوند به نقطه حساس سودونجه ، وقتی سودونجه از درد ولش کرد و خم شد مشت محکمی تو صورتش زد که سودونجه روی زمین افتاد
تهیونگ :توی جنگ دل رحمی باعث مردنت میشه آشغال
تهیونگ با چشمای اشکی به سودنجه نگاه کرد
تهیونگ :اول خواهرم بعدش مادرم حالا عشقم و می خوای ازم بگیری ؟؟؟ بس نبوددد ؟؟؟لعنتییییی تو پدرم بودی ولی اینقدر از تو زخم خوردم که از یه غریبه نخورده بودم
تهیونگ هم داشت با خودش میجنگید هم با پدرش این ناعادلانه ترین نوع جنگ بود
(لوفر* :کمک نمی خوای ته ....
ته:هنوز نه خودت میدونی که کی وارد عمل بشی)
[مدوسا تمام وسایل مورد نیازش رو دور خودش چید و توی دو دلی غلت میزد
هنوز نمیدونست باید این کار کنه یا نه؟
هنوز نمیتونست دنیا این بار با یه اون دیگه میتونه مقابله کنه یا نه ؟
ولی حسش میگفت اگه انجام نده اون نفر بعدی بعد لرد فایره]
{نامجون با درد چشماشو باز کرد و سر جاش نشست اطرافشو نگاه کرد هنوز تو قصر نفرین شده بودن
نامجون با بدن کوفته از جاش بلند شد و یه نگاه به اون دوتا کرد و سعی کرد هوشیاریشون کنه و بعد چند دقیقه اون سه نفر دور مجسمه بودن
جی بی :اههه این فقط منم که احساس میکنم یه چیزی درست نیست ؟؟
جی هوپ با اینکه همچین حسی داشت سعی کرد بهش توجه نکنه و دست جلو برد و اون قلب رو ورداشت، قلب تو دستاش میتپید و حس منزجر کننده ایی بهش دست داده بود و با چهره ایی که از مور مور شدن بدنش توی هم رفته بود شونه ایی بالا انداخت
جی هوپ :شاید حسمون و‌.....
با صدای جیغیییی که توی فضا پیچید از ترس پریدن اون موقع بود که دوباره اون موجود بی حجم رو دیدن که سمتشون با سرعت میومد .....
نامجون :بدوینننن }
سودونجه شروع به خندیدن کرد و یه لگد تو صورت تهیونگ زد و با یه خیز روی پنجه هاش بالا سرش نشست
سودونجه :وسط جنگم جایی نیست که خاطراتو مرور کنی یه حواس پرتی باعث مرگت میشه
تهیونگ با فعال کردن نیروش سمت سودونجه حمله کرد تمام منطقه در شعله های اتیش دو فرد در حال غرق شدن بود و اسمون پوشیده شده بود از شعله های اتیش
اگه  کسی صد کلیومتری به اسمون نگاه میکرد با خودش فکر میکرد اونجا دارن جشن سرخ* میگیرن ولی اینطور نبود پدر و پسری به قصد کشت داشتن با هم نبرد میکردن
سودونجه شلاق هایی که در شعله های ابی رنگی غرق شده بودن رو سمت تهیونگ پرتاپ کرد
تهیونگ با ایجاد منطقه کروی شکل دور خودش تونست از اون شلاقا قسر در بره
تهیونگ با کاری که کرد تمام زمین زیر پاشون در حال سوختن بود و بخار ناشی از سوختن چمن های تازه باعث شده بود سودونجه تهیونگ رو نبینه
سودونجه چشماشو ریز کرد و از حس شنوایش کمک گرفت ولی تنها چیزی که میشنید جلزوولز ناشی از سوختن بود ولی یا حس شکافتن هوا به عقب خم شد و تیر اتیشین دقیقا موازی با صورتش رد شد با اعصاب متشنج شده دوباره صاف ایستاد همین که خواست بچرخه دوباره تیری سمتش پرتاب شد این دفعه سودونجه فقط تونست بدنش و کج کنه که تیر به بازوش اثابت کرد با سوراخ شدن پوستش و تیر کشیدن استخون بازوش دادی از درد زد ، روی یکی از زانو هاش فرود اومد با چند نفس عمیق سعی کرد که خودشو اروم کنه بعد چند لحظه که نفساش نرمال شدن اون تیر رو تو دستش گرفت، دستش شروع به سوختن کرد و با گزیدن لباش سعی کرد صدایی ازش خارج نشه و بالاخره با کلی درد اون تیر و در اورد که تیر بعدی به سمت قلبش پرتاب شد، با عصبانیت با همون تیر تو دستش راه اون تیر رو کج کرد و با فنگ شویی*  محوطه در حال سوختن رو خاموش کرد و دود های حاصل از اتیش رو مهو کرد، که تهیونگ رو چهل متر اون ور تر که روی پنجه هاش مثل گربه رو شاخه درخت نشسته بود رو دید که با یه تیرکمان که تیزی پیکانش درست روبه روی سرش هدف گرفته شده بود مواجه شد 
پوزخندی زد ، به چشمای تهیونگ زل زد و لبشو لیس زد تهیونگ از خشم تیر رو رها کرد سودونجه میتونست حالا که همه چی رو ببینه با یه پا عقب و یه پا چپ از دیدرس تیر خارج شد و همین که تیر از کنار سرش رد شد با سرعت بالایی تیر رو گرفت و نیروی تیر و معکوس کرد همون زمان بود که تیر تو دستش پودر شد و به تهیونگی که عین میمون از این درخت به اون درخت می پرید رو تماشا میکرد... خنده ایی کرد با چشمای قرمز شده گلوله ای بزرگ از اتیش ساخت و تهیونگ رو به رگ بار گلوله های که شعله هاش سفید بود گرفت که تهیونگ با جا خالی هایی که میداد بازم نمیتونست ازشون قصر در بره و با اثابت یه گلوله سفید رنگ به قفسه سینه اش روی زمین پخش شد و خون بالا اورد اون گلوله ها...گلوله های معمولی نبودن که طرف مقابلو بسوزنن ...اونا جذب بدن طرف میشدن و انرژی چی و چاکراهاشو اروم اروم مصدود میکرد و باعث میشد تبدیل به انسان بشه و اون موقع بود که حتی مدوسا هم نمیتونست کمکش کنه حالا یکیش باعث فاجعه میشد تهیونگ که بهش ده تا اثابت کرده بود به همین خاطر باعث شد سرعت مسدود شدن راه های انرژیش در عرض چند ثانیه طی بشه البته فرستادن این گلوله ها هم به انرژی روحانی زیادی نیاز داشت و حال سودونجه هم تعریفی نداشت خونایی که از دماغش میومدن رو پاک کرد و با چشمای به خون نشسته اروم اروم به تهیونگ نزدیک شد .....تهیونگ باید جلوی این فاجعه رو میگرفت ولی گلوله های زیادی وارد بدنش شده بود حالا علاوه بر ذهنش باید با اون موجود خارجی تو بدنش بجنگه از اون طرف هم با پدرش که اروم اروم نزدیکش میشد ....چه مضحک...
(لوفر:هوی هنوز کمک نمی خوای ؟؟
ته :تا موقع مدوسا صبر کن
لوفر :چه طورمیتونی به اون جنده خرفت اعتماد کنی؟
ته:لعنتی تو یکی فعلا کوتاه بیا)
با لگدی که به شکمش خورد خون پیشتری  بالا اورد با مصدود شدن چاکراهاش ،چاکراهاش اروم اروم شروع به خشک شدن میکنن و وقتی این اتفاق بی افته عین یه بمب ساعتی میترکه ...حتی مرگشم پر از درده

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Onde histórias criam vida. Descubra agora