PT52=تله

307 37 450
                                    


سوم شخص.....جنگل اِربوس...منطقه AAA
نفس نفس زنان
خودشو پشت درخت پنهان کرد
از ترس می لرزید
جنگل مرده تاریک بود ....مه همه جا رو ورداشته بود و هوا خیلی سرد بود به طوری که بازدم نفسای دختر تبدیل به دونه های الماس برف میشد 
صدای قار قار کلاغ*بهش هشدار مرگ رو میرسوند
ترسیده زانوهاشو بغل کرد با صدای خش خش نفسش قطع شد و عرق سرد رو روی ستون فقراتش احساس میکرد
با صدای نفسِ کنار گوشش با یه جیغ برگشت با دیدن فرد شعله ور شده و نیش خند روی صورتش با ترس و لرز خودشو رو زمین به عقب کشید
+:نه........نههههههه
+:ولم کننننن
با گسترده شدن اتیش دورش با گریه به درخت قطع شده فرسوده پشت سرش تکیه داد
+:خواهشششش میکنممممم
مرد قرمز پوش روی زانوهاش نشست
با دستش چونه دختر رو گرفت
×:هیششش
+:طو...رو به انجیل ....ولم کن
×:برات هدیه اوردم
مرد دست شعله ورشو رو گردن دختر گذاشت با لذت و قهقه به صدای جیغ و جلز و ولز گوشت زیر دستش گوش داد و با تمام وجود بوی سوختن گوشت رو به ریه هاش فرستاد
~
با اخرین نفساش خودشو توی خونه متروکه انداخت
با اخرین سرعت خودشو توی کمد داخل یکی از اتاقا انداخت با دستای خونی و بغض خون روی صورت و دستاشو پاک میکرد ولی هرچی پیشتر پاک میکرد انگار پیشتر دستا و صورتش به رنگ قرمز در می اومدن با صدای قیژ قیژ در ورودی مردمک چشماش درشت شد و مغز با بالاترین سرعت داشت کار میکرد هی اخطار میفرستاد ولی تنها کاری که تونست انجام بده با دستای لرزونش شماره تنها کسی که میدونست میتونه نجاتش بده رو میگرفت
×:اهههه پس دوست داری قائم موشک بازی کنی اوکی منم دوست
عرق از دست و صورتش میریخت باعث میشد خون پیشتر و پیشتر پخش بشه
برای بار سوم شماره رو گرفت
+:طورو خدا جواب بده لعنتی ....
با باز شدن یهویی در کمد و کشیده شدن لباسش به بیرون گوشی از دستش افتاد
با ترس به فرد رو به روش نگاه کرد که با لبخند روی زانو هاش نشسته بود
×:گیرت انداختم
دیگه نزدیک بود بغضش به ترکه ....اخه محض رضای فاک اون فقط 23 سالش بود و چند روز دیگه هم تولدش ....اون نمی خواست بمیره
+:تو ....تو کی ؟؟
×:مننن؟ههههههه یه دوست
+:و....ولم ..ک...ن
×:نچ ....من باهات کار دارم
صندلی فرسوده کنار اتاق روگرفت جلوی پسرک زانو زده گذاشت روش نشست با چاقوی فیروزه رنگ تو دستاش شروع به بازی کردن کرد با لبخند روی چهرش به چشمای پسرک ترسیده نگاه کرد
×:هوم فکر کنم خودتم بدونی قراره بمیری...نه؟؟
پسرک با اینکه حقیقت رو میدونست ولی وقتی شنید به خودش لرزید پس طی تصمیم قهرمانانه ای بغض شو قورت داد و عزمشو جمع کرد و کمرشو صاف کرد سرشو بالا اورد ....چهرش با دو دقیقه پیش فرق کرده بود الان یه پسر با غرور و اقتدار بود تا پسرک لزون و با کلی امید چند دقیقه پیش
+:اگه سرنوشتم اینه ...پس زود تر انجامش بده
ههههههههه
با حرفش پسرک سیاه پوش به شروع کرد به قهقه زدن و دندونای خرگوشیشو به نمایش گذاشت
×:اهههههه مردم ....عالی بود ....جوکت خیلی خوب بود .....سرنوشت ..پوفففف هههههه
پسر مسخ چشمای سیاه رنگی شده بود که از شدت خنده اشکش در اومده بود،نمیدونست کجای حرفش جوک بود
پسرک اشکاشو پاک کرد و با لبخند به جلو خم شد
×:اشتباه نکن ....چیزی به اسم سرنوشت و تقدیر وجود نداره ...میدونی چرا؟؟؟
پسرک گیج پرسید
+:چرا؟
×:چون وجود نداره ....این تویی که میسازی...اون فقط یه برده حرف گوش کنه ..اه از چهره هنگت معلومه کصخلی پیش نیستی بزار برات با مثال توضیح بدم عمو جون ......مثلا تو درس نمی خونی نمره های افتضاحی میگیری .....خوب سرنوشتت اینه که بی افتی ....ولی اگه یهو شروع کنی به خر زدن ....سر نوشتت یه ادمه موفق میشه......میبینی با تصمیماتی که میگیری سرنوشت تغییر میکنه ....پس چیزی به اسم اتفاقات از پیش تعیین شده وجود نداره ....ادما وقتی میترسن یا اشتباه میکنن و قبولش ندارن و میخوان باهاش کنار بیان میندازن گردن سرنوشت ...اههه این تقصیر سرنوشته که من به تو نرسیدم ...اه این سرنوشت بود که مارو از هم جدا کرد .....هه دلیلش فقط رفتار های احمقانه خودشونه ...دیدی سرنوشتم مَضحَکه دست ادماس ..تو اوج بیگناهی ...سرپوش تمامی گناهاس...سرنوشت فقط بهانه ایی برای ما انسان ها برای فرار از مشکلاتمون.....این که تو قراره بمیری به تصمیم من بستگی داره .....اگه من نکشمت یه چیزی رقم میخوره که میشه حدس زد .....اگه بکشمت یه چیزه دیگه .....دیدی اگه سرنوشت بود ....زندگیت تو دستای من نبود
+:هه اره چیزی به اسم سرنوشت وجود نداره ...چه حقیقت تلخی
×:هوم همه یه دروغ شیرین رو به یه حقیقت تلخ ترجیح میدن ....تو کدوم رو ترجیح میدی؟
+:به اندازه کافی خودمو گول زدم ....ولی هنوزم خودمو گول میزنم *
پسرک بعد حرفش با چشمای بسته و لبخند و اشک به پشت افتاد
×:ازت خوشم اومد ......تو لیاقتشو داشتی......اه انگار واقعا باید برم استاد انسان شناسی بشم
پسرک با لبخند رو لباش از اتاق خارج شد
تنها چیزی که توی اون اتاق باقی مونده بود یه چاقوی فیروزه ایی که تو گلو پسرک روی زمین فرو رفته بود و یه گوشی در حال تماس روشن و یه ارم خروگوش روی شاه رگ دستش که از شدت خون به سیاهی میزد و یه پلاک روی قفسه سینش به اسم "بیون بکهیون "و نفسای قطع شده و سکوت درد اوری که باصدای قار قار کلاغ از بین رفته بود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
قار قار کلاغ =قدیما میگفتن اگه کلاغ قار قار کنه و تو بشنویی یعنی قرار یه اتفاق بدی برای تو یا دیگران بی افته و اون زود تر با خبرت کرده
به اندازه کافی خودمو گول زدم ....ولی هنوزم خودمو گول میزنم=منظورش این بود با به اندازه کافی خودمو با دروغ شیرین (هنوز میتونم نجات پیدا کنم)  گول زدم  و
...ولی هنوزم خودمو گول میزنم با این دروغ شیرین (هنوز امید برای زنده بودن داره)

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Where stories live. Discover now