چشماش میسوختن و سردرد آزاردهنده ناشی از بی خوابی دیشبش لحظه ای آروم نمیگرفت. برای بار دوم زنگ در رو فشرد و هر فحش آبداری از طرف کیم سوکجین رو به جون خرید. نهتنها سوکجین، بلکه هیچ موجود زنده ای هفت صبح روز تعطیلش اونم بعد از طوفان فکری روز قبلش به کسی که مصرانه زنگ خونشو میزنه دسته گل نمیده!
طولی نکشید تا امگای گیج با موهای بهم ریخته و چشمایی که به زور باز میشدن توی چارچوب در ظاهر شه. چند ثانیه ای منگ نگاهش کرد و در نهایت تنها چیزی که از لبهاش خارج شد "اوه" نه چندان خوشایندی بود. مردم اینجور مواقع چیکار میکنن؟ بازم با سلام شروع میکنن؟ همدیگه رو با اسمهای صمیمی سابق صدا میکنن؟ بازم جوری که انگار اتفاقی نیوفتاده و رشته پیوندی پاره نشده به چهره هم نگاه میکنن؟ شاید هم مستقیم میرن سر اصل مطلب...
_وسایل جیمینو آوردم. اگه فکر کرد چیز مهمی جا مونده بگه یا اگر راحت نیست خودش میتونه ببره...هنوز باید کلید خودشو داشته باشه.
جوابی نشنید. توقع شنیدنشم نداشت. امگای غالب فقط سر تکون داد و از جلوی در کنار رفت.با دیدن نمای داخلی خونه بلافاصله سرش رو پایین انداخت تا چشم پر حرص و عصبی مرد رو به روش به خنده بی اختیارش نیوفته. خونه تفاوت چندانی با پناهگاه های جنگ جهانی نداشت. سر تا سر پذیرایی با شیشه های نصف نیمه یا خالی انواع دسر، نوتلا و مربا دکور شده بود که نشونه ای واضح از تلاش بی وقفه هیونگ خواب آلودش برای خوشحال کردن موچی غمگینش بود. چی توی دنیا به اندازه خوراکی های شیرین اون امگا رو به وجد میآورد؟
هنوز آخرین چمدون رو داخل نذاشته بود که اون صدای ذوق زده و پر انرژی، خواب از سر هر دو نفر پروند.
"شوگا!
اگر آلفای خطاب شده بلافاصله هوشیار نشده بود، قطعا هر دوشون با هم پخش زمین شده بودن.
_صبح بخیر زیباترین پرنسس دنیا!
و دختر بچه ای که عملا به آغوشش شیرجه رفته بود، محکم تر فشرد.
"وسایل سامچونو آوردی؟ الان خوابیده نمیتونه ازت تشکر کنه. دیروز خیلی گریه کرد ولی اصلا نگران نباش! انقدر ازش مراقبت میکنیم که مثل همیشه خوشحال بشه.بعید میدونست اون لحظه چیزی تو دنیا بتونه تغییری توی جو معذب کننده به وجود اومده ایجاد کنه.
_مطمئنم جیمین پیش شما از همیشه خوشحال تر میشه.
بدون اینکه بچه رو زمین بذاره از جلوی در کنار رفت تا جین چمدون آخر هم داخل بیاره._شوگا باید بره، پرنسسم باید بخوابه تا همیشه خوشگل بمونه.
"دلم برات تنگ میشه
اگر میگفت برای یک لحظه تمام تنش کرخت شده دروغ نگفته بود. بوسه ای روی موهای بهم ریختش گذاشت و کمرش رو نوازش کرد.
_شوگا هم دلش برات تنگ میشه.
و دختر رو پایین گذاشت. میدونست احساسش کرده. مونی بچه باهوشی بود و حتی وقتی هم نمیگفت خیلی چیزا رو میفهمید. مثل همین الان که با اون نگاه غم زده بهش میفهموند که کاملا متوجه اون خداحافظی غیر دوستانه هست. اینبار سعی میکرد آخرین چیزی که بهش نگاه میکنه اون چشمای درشت و معصوم باشن.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...