فضای سفید و بیش از حد تمیز، آدمای سفید پوشی که مدام در تکاپو بودن، صدای زنی که با فواصل زمانی متفاوت از نیاز حضور افراد مختلف توی بخشهایی که اونقدر متمرکز نبود تا بفهمه دقیقا کجان میگفت و اشخاص دیگهای که با وضعیتهای نسبتا مشابه به خودش روی صندلی نشسته بودن و تنها اجسام رنگی اونجا حساب میشدن...همگی با هم شکنجه بودن! گوشه ناخنهاشو میکند و پای چپش رو با بیقراری تکون میداد. انتظار توی این جهنم سفید از هر چیزی آزار دهندهتر بود. البته صادقانه میگفت همه چیز از زمان نشستن آلفایی که از دیدنش اجنتاب میکرد عذاب آورتر هم شده بود.
_دکترا نمیتونن قانعش کنن. همین لجبازی احمقانه یه بلای جبران نشدنی سر پاش میاره.
+هنوزم برای تمرین مصره؟
_گفتن قراره یکی دیگه هم بیارن باهاش حرف بزنه. اگه حرف اونم قبول نکنه خدا هم نمیتونه رایشو برگردونه.
آه ناامیدانهای کشید و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. جانگ هوسوک بعضی وقتا بیش از حد لجباز میشد.نیم نگاهی به آلفای کنارش انداخت و پشت چشمی نازک کرد. جوری رنگ پریده و بیحال بنظر میرسید که هر کی نمیدونست فکر میکرد از قبر بیرون اومده.
+شبیه جنازهها شدی.
_تو هم شبیه قحطیزدهها شدی.
بهت زده سرش رو بالا آورد و به نیمرخ بیخیال آلفا خیره شد.
_اشتباه میگم؟
+خیلی پررویی مین!
_قبلا به هیچی اندازه خوردن اهمیت نمیدادی.
+روی ترازوی مغز تو هم کل دنیا رو میذاشتن یه طرف خوابو یه طرف دیگه کفه خواب برات سنگینی میکرد! الان فقط خون آشاما وضعیت مشابه زیر چشماتو دارن.الان که فکرش رو میکرد هر لحظه بیشتر از همراهی هوسوک اونم در صورتی که احتمال میداد این گربه روی اعصابم کنارش باشه احساس پشیمونی میکرد. نگاهشو از صورت بیمار گون آلفا گرفت و اینبار دستهایی که با آستینای بلند هودی طوسی رنگش پوشیده شده بودن، توجهش رو جلب کرد. آلفا هم بلافاصله متوجه شد، اما دستش یک ثانیه قبل از فرو رفتن توی جیبش توی دستای امگا اسیر شد.
+یونگی؟حتی براش اهمیت نداشت که بعد از مدتها مردی که قلب برادرش رو شکسته بود به اسم صدا زده. ته دلش خالی شده بود و یک لحظه چشماش فقط دست پسری که روزی از هیونگ صدا شدنش با صدای آرومش کیف میکرد رو میدید. دستش رو بیرون کشید و توی جیبش فرو برد.
_چیز مهمی نیست.
صدای امگا بالا رفت.
+منظورت چیه که چیز مهمی نیست!
_هیونگ!
همین کلمه کافی بود تا جین رو به خودش بیاره. چند نفری بهشون خیره شده بودن و چشمای آلفا ملتمسانه ازش درخواست میکردن به خودش مسلط باشه. نفس عمیقی کشید و پلکهاشو روی هم فشار داد.+از کی اینطوری شدی؟
_علائمش یه مدت قبل از شکستن پیوند شروع شد.
امگا با حرص چنگی به موهاش زد. هیچ وقت نتونسته بود از اون آلفا متنفر شه و این وضعیت عصبیترش کرده بود.
+نمیخوای که همین جوری بشینی و هیچ کاری نکنی؟
_معاینه شدم...هوسوک هم بهم پیشنهاد تراپیست داده...
+پس چرا انجامش نمیدی؟
_چرا طوری رفتار میکنی که انگار فایده داره؟
CZYTASZ
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...