Part 43

65 15 23
                                    

چنگی به سینک دستشویی زد و نفس عمیقی کشید. چیزی نبود. اون مقدار خون قرار نبود باعث مرگش بشه. با تردید چشماشو باز کرد و با دیدن سطح سرخ رنگ جسم سرامیکی ناله‌‌ای کرد و دوباره چشماشو بست.

سرش گیج می‌رفت و زانوهاش می‌لرزیدن. نه اینکه از خون بترسه، فقط آخرین باری که این همه خون دیده بود از زانوی جیمین نه ساله بعد افتادن از درخت بود! فشاری به جراحت بازوش آورد و از درد ضعف بیشتری بهش هجوم آورد.

به سختی روی زمین نشست و سعی کرد جلوی لرزشش رو بگیره. چیزی نبود که از پسش برنیاد، فقط نه به تنهایی.
_ت... تمین...

صداش به سختی به گوش خودش رسیده بود، اما پسری که برای اولین بار نه با القاب عجیب و گاها ناخوشایند، بلکه با اسم خودش خطاب شده بود واضح شنیده بود. بتای سردرگم ضربه‌‌ای به در حمام زد و گوشش رو روی در گذاشت.

+هیونگ صدام زدی؟
_در بازه... بیا تو...
و به راحتی با صدایی که تقریبا درنمیومد به برادرش فهموند قرار نیست با چیز خوبی رو به رو بشه.

اگر جیمین بود همینجا میمرد اما چیزی بهش نمی‌گفت. برادر کوچولوش نمی‌تونست با همچین چیزایی مواجه شه. خوشبختانه جیمین خونه نبود. یکم کمک گرفتن که مشکلی نداشت!
+چیزی شده؟ شنیدم...اوه!

بلافاصله کنار امگا زانو زد و لباسش رو از تنش بیرون کشید. اگر تا اون لحظه هم برای پرسیدن مشکلش مردد بود، الان کاملا احساس اطمینان می‌کرد.
+هیونگ نباید بهش آب بزنی. اگه عفونت کنه از اینم بدتر میشه. همین الانم رنگش يه جوریه. بذار برات...
_نمی‌تونم... درد داره... فقط... فقط ببندش...

+می‌خوای برات یه چیز شیرین بیارم؟ ضعف کردی.
_مهم نیست. اول اینو ببند.
نگاه متاثر و غمگین بتا روی بدن برادر بزرگش نشست. امگا ترسیده بود. بیش‌‌تر از خود زخم از دلیلش وحشت کرده بود و می‌خواست هر طور که میشه بپوشونتش.

+باشه می‌‌بندمش. اما اینجوری بند نمیاد. باید محکم فشارش بدی.
_نمی‌تونم. فقط یه کاری کن نباشه. یه کاری کن بوی خون ندم. اینجا بوی خون نده. فقط بپوشونش. یه جوری...
+هیونگ... هیونگ فهمیدم آروم باش!

و دستهای مردی که بعید می‌دونست فاصله‌‌ای تا حمله عصبی داشته باشه به گرمی فشرد.
+درستش می‌کنیم خب؟ الان به خودت فشار نیار تا ببندیمش.
از جا بلند شد و قبل از رفتن آب رو باز کرد. حدس اینکه اون حجم از آلودگی توی بدتر شدن حال امگا تاثیر داشته دور از ذهن نبود.

بلافاصله بعد از برگشتن با باند و پنبه بهداشتی آب سینکی که دیگه اثری از خون نداشت بست و کنار هیونگش زانو زد. می‌دونست درد داره، پس سعی کرد با حرف زدن حواسش رو پرت کنه.
+میگم... قرص که خوردی؟

و امگا کاملا متوجه بود منظور برادرش مسکن نیست. به آرومی سر تکون داد و باعث بازدم آسوده بتا شد.
+نگران نباش. زود خوب میشه. زیاد محکم نبستم که دردت نگیره. بهش فشار نیار چون ممکنه دوباره خونریزی کنه. دستمو بگیر تا بلندت کنم. کف اینجا سرده...برات خوب نیست. روی تختت دراز بکش تا اینجا رو جمع کنم.

Dear memories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora