Part 26

53 11 9
                                    

آدمها توی زندگیشون با شرایط بغرنج زیادی رو به رو میشن. مهم نیست چقدر تنها یا با پشتیبان، فقیر یا ثروتمند و حتی یک مورد تبعیض قرار گرفته یا از همه نظر برتری پیدا کرده باشن. همیشه چیزی برای ویران کردن سقف آسمون روی سرشون وجود داره! انگار آدمیزاد از اول نازل شده تا مدام با بدبختی‌‌های جدیدی که توی زندگیش نازل میشه، موجب تفریح و خرسندی کائنات بشه. درست مثل مردی که هر چقدر سعی می‌کرد سریع‌‌تر راه بره و با خودش و ذهن در حال انفجارش کنار بیاد، با صدای بوق ماشین کنارش بیش از پیش عصبی میشد.

_ازت ممنون میشم فعلا دنبالم نیای!
جمله‌‌ای که با صدای نسبتا بلند بیان شد منظور واضحی داشت. منظوری که هر کسی میتونه به خوبی درکش کنه و متوجه اینکه زمان مناسبی برای لجبازی نیست باشه؛ اما کسی که پشت فرمون اون جنسیس مشکی رنگ نشسته بود مین یونگی بود. کسی که برداشت و عملش بستگی به خوشایند خودش داشت. طبق خواسته پسر دایی برآشفتش از اون جلوتر نرفت، اما چیزی که مبنی بر برداشتن دستش از روی بوق گوش خراشش که نگفته بود!

بوق ممتدی که توجه افراد در حال گذر هم به خودش جلب کرده بود، نامجون رو وادار کرد به سمت اون صدای توقف ناپذیر برگرده. در فاصله‌‌ای نه چندان زیاد، یونگی با اون قیافه حرص درار بهش زل زده بود و لبخند میزد. پلک‌‌هاشو از حرص روی هم فشرد و بلافاصله بعد از سوار شدن، در رو با صدای وحشتناکی به هم کوبید.

_چی میخوای؟
+حرف بزنیم؟
‌_اتفاقا همین الان از یه گفت و گوی تاریخی میام!
+بخاطر همین میخوام حرف بزنیم.
_چی؟
قبل از اینکه فرصت پیاده شدن به آلفای کوچک‌‌تر رو بده، از قفل بودن درها مطمئن شد و بلافاصله حرکت کرد. با این حال نامجون بهت زده‌‌تر از اون بود که حتی بخواد به پیاده شدن فکر کنه.
_تو میدونستی؟

نمی‌دونست اینطور توی یک روز فشار آوردن بهش درست بود یا نه، اما ترجیح خودش این بود که کار بیش از این کش پیدا نکنه.
+اگه باعث میشه حالت از اینم بدتره شه و یکم حرص بی‌‌خبر رفتنت برام سبک‌‌تر شه باید بگم تو تنها کسی هستی که نمی‌دونست.

نگاه خیرش به یونگی رفته رفته تار میشد. خنده ناباورانه‌‌ای کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد. خب...آلفای بزرگتر قطعا توقع اینو نداشت. بسته دستمال جیبی بغل در رو برداشت و به طرف مرد جا گرفته روی صندلی کنارش پرت کرد. میتونست احساسات ضد نقیضش رو درک کنه. میدونست هر لحظه ممکنه یکیشون بروز کنن و صادقه میگفت همون موجود عصبی و پرخاشگری که چند لحظه پیش دیده بود به حالت بغض کرده و مظلوم الانش ترجیح میداد. نامجون همیشه مثل برادرش بود. برادری که خیلی دوسش داشت و طبیعتا هیچ کس نمیتونست به راحتی چشمهای خیس کسی که براش عزیز بود رو ببینه.

_برگرد.
+چی؟!
جدای از اینکه نمی‌دونست چه کار غیر منتظره‌‌ای قراره ازش سر بزنه، به هیچ وجه تمایلی نداشت هیونگش با دیدن این قیافه بیش از اون از پا دربیاد.
_من... من باهاش خوب حرف نزدم...من بد رفتار کردم...بازوهاش...بازوهاش باید درد گرفته باشن.

Dear memories Where stories live. Discover now