_انقد گریه نکن مونی! پاپات نمرده که! فقط یه کوچولو گرمشه که اونم درست میشه. بیا زیپتو بکشم بالا. نگران هیچی نباش. زود برمیگردیم. تا اون موقع هم پیش شوگا میمونی و کلی بهتون خوش میگذره.
گرچه دختر به قدری مشغول زار زدن بود که بعید میدونست اصلا متوجه حرفش شده باشه. این طور هم نبود که اونقدرا مشتاق دیدن جفت سابقش باشه. صرفا از هوسوک شنیده بود از وقتی برگشتن خونه ساندرا موندگار شدن و جیمین باید نامجون رو میدید، حتی اگه معنیش این بود که مجبوره آلفایی که توی گذشتش جا مونده بود و زنی که دقیقا به اندازه عشق هیونگش به یونگی مشتاق دیدنش بود هم ملاقات کنه!
وقتی وسط گرم گرفتن با بکهیونی که کمی راحتتر و صمیمیتر به نظر میرسید با تماسی از خونه مواجه شده بود، نهایت احتمالش این بود که هیونگش بخواد بهش تاکید کنه قبل از مست شدن جلوی خودش رو بگیره؛ اما در عوض صدای گریون مونی رو شنیده بود که از حال بد برادرش میگفت.
نمیدونست با چه سرعتی خودش رو به خونه رسونده بود، اما میتونست بگه دختر برای وحشت کردن حق داشته. جوری که امگا رو تخت افتاده بود و از ضعف و گرما ناله میکرد قطعا قاب آرامش بخشی نبود. کسی نمیتونست بهش کمکی بکنه غیر از کیم نردبون عزیزش! مهم نبود جیمین چه حسی نسبت بهش پیدا کرده. سرکوب کنندهها الان برای هیونگش خطرناک بودن و هیچ آلفای دیگهای هم نمیشناخت که بخواد ازش درخواست کنه هیت برادرش رو کنترل کنه.
_هیونگ... من دارم مونی رو میبرم. یکم تحمل کن تا کوالای پر انرژیتو بفرستم پیشت!
بعید میدونست مرد مچاله شدهای که موهاش از عرق به صورت و گردنش چسبیده بودن و فرومونهاش اتاق رو تبدیل به انبار شراب سازی، اصلا متوجه حرفش شده باشه اما فکر میکرد گفتنش لازم باشه.دست مونی رو گرفت و از خونه بیرون زد. برای چهاردهمین بار شماره نامجون رو گرفت و آرزو کرد جواب بده تا مجبور نشه خودش شخصا برای دیدنش دست بکار شه و یکبار دیگه با زنی که از خاموش بودن گوشی فرد مورد نظر میگفت مواجه شد. میتونست به یونگی هم زنگ بزنه و ازش بخواد پیغامش رو برسونه. واقعا میتونست؟ البته که بعد از فاجعه اون شب کذایی نمیتونست!
_سوار شو مونی. نگران چیزی هم نباش. همه چی تحت کنترله!
در واقع همه چیز در هالهای از ابهام بود، اما جیمین تصمیم گرفته بود به انرژی کلمات اعتماد کنه و امیدوار باشه تا یک ساعت آینده همه چیز بهتر از زمان حال باشه.اولش میتونست بگه همه چیز خوبه. بارندگی غیر منتظرهای در کار نبود و بچه کنارش هم کمی آروم گرفته بود، اما انگار کائنات تصمیم گرفته بودن آرامش اعصاب جیمین رو به چالش بکشن. چند ثانیه بیشتر از چراغ قرمز نگذشته بود که جمعیت چشمگیری از مردها و تعداد محدودی زن که با پلاکاردهای عجیب شعارهای نامفهموم میدادن باعث بستن راه شدن.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...