Part 27

47 11 8
                                    

چنگی به جسم سرد سرامیکی زد و سعی کرد ریتم نفس‌‌هاشو منظم کنه. الان که فکرش رو می‌کرد شاید بهتر بود این قسمت کار به عهده فرد سرحال و سالم‌‌تری مثل هوسوک باشه. پارک، رستوران، شهربازی...نمیدونست اگه مونی بعد از این همه تحرک خوابش نمی‌برد مقصد بعدی این پدر و دختر میتونست کجا باشه. انگار مجبور بودن تمام تفریحاتی که با هم امتحان نکردن همین امروز جبران کنن. از دید بی‌‌طرفانه چیز خوبی هم بود. اینکه رابطشون از اول گرم و مثبت کلید بخوره بهترین چیزی بود که میتونست اتفاق بیوفته، اما نامجون اطلاع دقیقی از وضع همراه دیگشون نداشت.

آهی کشید و نگاهش رو به آینه بالای روشویی داد. چشماش به کبودی میزدن و صورتش رنگ پریده‌‌تر از اون بود که به چهره یه آدم زنده شباهت داشته باشه. تمام تنش درد می‌کرد و تنها کاری که ازش برمیومد این بود که برای از پا درنیومدن دعا کنه. با نگاه دیگه‌‌ای به آینه، توجهش به امگای ترسیده‌‌ای که با تردید از دستشویی بیرون اومده بود جلب شد.

تازه فهمیده بود که تلخی و غلظت فرومون‌‌هاش روی ناشناسی که متوجه حضورش نبوده تاثیر بدی گذاشته. بعد از چند نفس عمیق تسلط کافی برای مهار خوی رو به زوالش رو به دست آورد.
_متاسفم.

حرف بیشتری هم برای گفتن نداشت. چهره امگا آروم‌‌تر شده بود. با وجود ترکیب شیطنت آمیز و بانمک چهر‌ش، بزرگتر از خودش به نظر می‌رسید و لبخندش حالت دوستانه‌‌ای داشت. در جواب معذرت خواهیش چیزی نگفت. پالتوی آویزون شدش رو برداشت و بعد از پوشیدنش، توی جیبش به دنبال چیزی گشت. چند لحظه بعد مشت پر از آبنبات مرد بزرگتر جلوش باز شده بود. صحنه‌‌ای که باعث لبخند هر چند کمرنگ، اما واقعی یونگی شد.

با توجه به اتفاق چند لحظه پیش انتظار اینکه مرد رو به روش سرش داد بکشه و یه منحرف عوضی خطابش کنه داشت، اما یا طرفش زیادی مهربون بود یا قیافش اونقدر داغون بنظر می‌رسید که کسی فکر بدی در موردش نکنه. با نگاه تشکر آمیزی یکی از آب‌نبات‌‌ها رو برداشت و تعظیم کوتاهی کرد. حرفی بین یونگی و اون امگای ناشناس رد و بدل نشد، اما میتونست بگه حالش نسبتا بهتره. نفس عمیق دیگه‌‌ای کشید و با قدم‌‌های محکم بیرون رفت.

نمی‌خواست نامجون رو نگران کنه. چند قدم بیشتر با نیمکت سبز رنگی که اون مرد آروم و قد بلند روش نشسته بود فاصله نبود. کنارش نشست و پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون کشید.
+نکش.

نگاه پرسشی و متعجبش رو به نیم رخ پسر دایی از انرژی افتادش انداخت.
+بوش میمونه. سوار ماشین که بشیم مونی اذیت میشه.
سیگار رو از بین لبهاش برداشت و خنده ناباورانه‌‌ای کرد.
_تا دیروز حتی نمی‌دونست بچه داره الان برای من پدر نمونه سال شده!

طبق انتظارش، مخاطبش اونقدرا هم به حرفش نخندید. بعد از یه تفریح طولانی، دختر لبریز از هیجان روی صندلی عقب ماشین خواب بود و کیم نامجون نشسته روی صندلی پارک، الان بهتر و جدی‌‌تر به وضعیتش نگاه می‌کرد. موقعیتی که یونگی برای همراهیش آماده بود.
_به چی فکر میکنی؟

Dear memories Where stories live. Discover now