_مطمئنی؟
+مطمئنم تهیونگ. راستش بنظرم کسی که الان باید مضطرب و نگران باشه تویی!
جیمین با بدجنسی گفت و آلفای کنارش نفس عمیقی از سر خستگی کشید.
_فکر میکنی بعدش چی میشه؟خب، امگا واقعا ایدهای نداشت. هردو از خونه جونگکوک اومده بودن و جیمین به سختی از شب گذشته جو معذب بینشون رو از بین برده بود. همه چیز عالی بود تا وقتی که دوست عزیزش گفته بود فردا میخواد از یونتان استعفا بده. هیچ کدومشون نمیدونستن واکنش کوک بعد از دیدن اسم تهیونگ پای برگه استعفاش قراره چی باشه، اما متصور شدن اینکه هیچ واکنش منفی هم نشون نده کمی رویایی بود.
جونگکوک امگای مستقل و مغروری بود. هرچقدر هم که آلفای کنارش شخصیت سالم و خوبی داشت، باز هم ممکن بود دوست عزیزش احساس کنه که تمام مدت مورد سوءاستفاده رییسی که نمیدونست رییسشه قرار گرفته. این طور نبود که منطقی باشه، اما جیمین میتونست درکش کنه.
_چیم...نوبتته.
امگا ترسهاش رو کنار زد و از جا بلند شد. امیدوار بود زیاد هم سخت نباشه. تهیونگ تا دم در همراهیش کرد و از اونجا به بعد، فقط خودش بود و خودش.
: سلام پسر! دوست پسرتم میتونه بیاد تو.
جیمین خندهای کرد و روی صندلی مقابل زن بتا نشست.پارک بوم پرانرژی و دلگرم کننده بود. زمانی که هیونگش اولین هیتش رو بعد از مدتها تجربه کرد، نگذاشته بود که جیمین نگران و ترسیده بمونه و با اینکه تنش ناجور اون روزش با یونگی رو توی بیمارستان دیده بود، هیچ تغییری توی رفتارش نشون نداد. از این بابت احترام زیادی براش قائل بود و با وجود اینکه این بیمارستان دیگه حالش رو بهم میزد، تصمیم گرفت برای چیزی که مدتها ذهنش رو مشغول کرده بود پیشش برگرده.
میدونست که اگر بیفایده یا غیرممکن باشه، اونقدر توی ارتباط گرفتن حرفهای هست که صادقانه و در عین حال قابل پذیرش بیانش کنه.
+دوست پسرم نیست. فقط یه دوسته.
زن ابرویی بالا انداخت، اما چیزی نگفت. هیچ وقت وارد اون دست از مسائل شخصی که بیمارهاش تمایلی به توضیحشون نداشتن نمیشد.: بگذریم. مشکلی برای هیونگت پیش اومده؟
+نه! راستش هیونگم کاملا خوبه. این... درمورد خودمه.
زن بتا لبهاش رو توی دهنش جمع کرد و با دیدن بیمارش که کاملا مضطرب به نظر میرسید، از پشت میزش بلند شد و با لیوان آبی برگشت.
+ممنونم.
: هر وقت بهتر بودی میتونیم ادامه بدیم.امگا یک نفس لیوان رو سر کشید و روی کلماتش متمرکز شد. از ناامید شدن میترسید، اما بهتر از این بود که حتی براش تلاشی هم نکنه. برگههایی که همراه خودش آورده بود، روی میز گذاشت و منتظر به پزشکش خیره شد. زن سری به نشانه فهمیدن تکون داد و مشغول مطالعه برگهها شد. دوتا آزمایش هورمونی و کاغذی که نتیجه آخرین چکاپش بود. ابروهایی که کم کم به هم نزدیک میشدن، نشان از دیدن چیزی داشتن که جیمین در به زبون آوردنش ناتوان بود.
CZYTASZ
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...