نگاهی به آینه انداخت و نفس عمیقی کشید. نمیدونست چند بار یقه پیراهنش رو صاف کرده و یا مطمئن شده که موهاش به بهترین شکل ممکن حالت گرفته. نامجون هیچ وقت توی زندگیش تلاش نکرده بود بینقص بنظر برسه. صرفا راحت بود و خودش رو درگیر اینجور چیزها نمیکرد، اما امروز فرق داشت. امروز نیاز داشت تا بهتر از همیشه دیده بشه. حقیقتا هیچ علاقهای نداشت که حداقل از نظر ظاهری پایینتر از کسی باشه که میخواست به ملاقاتش بره.
بعد از نگاه آخر به آینه، نفس عمیقی کشید و یکبار دیگه آدرسی که جیمین براش فرستاده بود رو چک کرد. خوب پیش میرفت. خب... امیدوار بود که خوب پیش بره. وقتی که تلفنی باهاش حرف زده بود، بهش گفته بود که پزشک اون باشگاه برادر تهیونگ، آلفایی که زیاد درموردش میشنید و یکبار هم گذری با هم ملاقات داشتن بود. اولش نمیدونست این اطلاعات دقیقا به چه دردش میخوره، اما جیمین در نهایت اضافه کرد اگر به هر دلیلی با صاحب باشگاه مواجهه ناجوری داشت، میتونه روی کمکش حساب کنه.
نامجون آهی کشید و با نگاهی از لای در به جین عزیزش که تا نزدیکای ظهر بیدار نمیشد، عزمش رو جزم کرد تا از خونه بیرون بره. باید به خودش مسلط میشد و راه دیگهای جز جمع و جور کردن خودش نداشت. بعد از رسیدن به محل مورد نظر، نگاهی کلی به ساختمون بیرونی باشگاه انداخت. نامجون میتونست به خوبی چند ماه قبل از رفتنش رو به یاد بیاره. زمانی که چانیول تازه ایده این باشگاه رو مطرح کرده بود و مادرش هم با استقبال از این ایده، سرمایه مورد نیازش رو در اختیارش گذاشته بود.
اون زمان اصرار داشت که هر وقت همه چیز تموم شد، به دوست پسر هیونگ عزیزش عضویت افتخاری دائمی میده. اون موقع نمیدونست که هیچ وقت قرار نیست تموم شدن و راه افتادن این باشگاه رو ببینه، اما حداقل باعث میشد دوباره یادش بیاد که قبلا رابطه خوبی با پسر عموی جفتش داشته. با این حال این خاطرات چیزی رو تضمین نمیکردن. اون زمان نامجون مردی که برای صاحب این مجموعه کمتر از برادر نبود رو با یک بچه جا نذاشته بود.
اگر بعد از این مدت رفتار دوستانهای نشون نمیداد هم قابل درک بود. الان که فکرش رو میکرد، شاید بعدا مجبور میشد از جیمین بابت گفتن اینکه برادر دوستش اونجا مشغول به کاره و حالا با هر ترفندی که ایدهای راجع بهش نداشت، توانایی مهار کردن چانیول رو داره تشکر کنه! یکبار دیگه از مناسب بودن ظاهرش مطمئن شد و در حالی که سعی میکرد اضطرابش رو مهار کنه، وارد باشگاه شد.
صدای بلند موزیک و افرادی که هر کدوم با دستگاهی درگیر بودن، به هیچ وجه آرامش خاطرش رو بیشتر نمیکرد! با دیدن دستی از پشت زنی در حال پرس پا زدن، آه آسودهای کشید و با رد شدن از بین دستگاههای متعدد، خودش رو به امگا رسوند. جیمین بهش گفته بود که امروز اولین روز کاری جونگکوکه و بخاطر اون هم شده حتما میاد. درسته که کاری نمیکرد، اما همین که اونجا بود هم احساس خوبی داشت.

ESTÁS LEYENDO
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...