_چطوره کوک؟ دوسش داری؟
و کنار پسری که از روی نیمکت چوبی به هیاهوی نه چندان دور و نه چندان نزدیک رو به روش خیره بود نشست.
+اولین باره اینجا میام. راستشو بخوای فکر نمیکردم همچین جایی نزدیک محل کارم باشه و تا حالا متوجهش نشده باشم.
_اونقدرا نزدیک نیست، پیاده روی بهت خوش گذشته!
و باعث خنده امگا شد.
_سوجو؟
اگر فکر میکرد دستشو رد میکنه، سخت در اشتباه بود!+زیاد اینجا میای؟
_نه همیشه. ولی راستشو بخوای تماشای این بچهها حس خوبی بهم میده. خودمم نوجوون که بودم اسکیت بازی دوست داشتم، اما هیچوقت انجامش ندادم.
+دلیل خاصی داشت؟
_پدرم فکر میکرد این کارا وقت تلف کردنه و باید تمرکزمو روی درس بذارم.
آهی کشید و دستش رو نوازشوار روی کمر آلفا حرکت داد.
+هنوزم بیخیال قرارهای از پیش تعیین شدت نشده؟
_اینی که گفتی بیشتر شبیه رویا میمونه.
لحن تلخ آلفا ناراحتش میکرد، اما ترجیح میداد چیزی بروز نده._اما لونا خیلی خوشگله!
تکخند حیرتزدهای به تغییر بحث ناگهانیش زد و با سر تکون دادن، حرفش رو تایید کرد.
+قبول دارم. بیشترم شبیه لوهانه.
چند ثانیهای بینشون سکوت برقرار شد که درنهایت با لحن غیر معمول تهیونگ، ابروهاش بالا پریدن.
_بنظرت چقدر باید عاشق یه نفر باشی که دنبالش تا استخدامیای شرکتهای چینی بری؟ با اینکه حتی نمیدونی ممکنه کجای اون کشور بی سر و ته با جمعیت چهار تا کشور باشه یا شاید حتی تو یه شرکت ناشناخته مشغول شده باشه...یا حتی اصلا تصمیم گرفته کار نکنه! دنبال همچین کسی گشتن شاید حتی احمقانهترین کار دنیا باشه. چقدر باید دوسش داشته باشی که اینطور احمقانه دنبالش بگردی؟+بعضی وقتا بحث چقدر دوست داشتن نیست، بحث چقدر خواستنه.
با احساس نگاه خیره آلفا، لبخند تلخی زد.
+میدونی تهیونگ...من عشقو دیدم. حرف زدن جین هیونگو خطاب به یه جمع دیدم. شاید باورت نشه، ولی از کل اون جمع یک نفرشون هم بهش نگاه نمیکردن. همشون خیره به آلفایی بودن که به اون امگا زل زده بود...جوری که انگار هیچ آفریدهای زیباتر و بینقصتر از اون وجود نداره. انقدر به این زل زدن ادامه داد ک در نهایت توجه امگا رو جلب کرد...و شاید همون موقع بود ک منم عمیقترین لبخندش رو دیدم. نامجون هیونگ بخاطر اهمیت زیادش به تناسب اندام اونقدرا طرفدار شیرینیجات نبود، اما توی کیف و جیبهاش همیشه پر از شکلات بود؛ فقط چون امگاش عاشق شکلات بود و اونم عاشق برق چشمهاش موقع خوردن اون خوراکیهای شیرین. نامجون هیونگ شیفته بازی با کلمات بود و جملههاش همیشه همه رو میخکوب میکردن، اما هیچوقت جایی ثبتشون نمیکرد مگر گوشه و کنار دفترهای امگاش. نامجون هیونگ امگاشو بالا میکشید و خودش هم از این همنشینی بالغتر میشد. اونا همو کامل نمیکردن، اما عامل کامل شدن همدیگه بودن. با این وجود وقتی پای خانواده وسط اومد، آلفا پسر خلف پدرش بود و امگا فقط یه معشوقه...
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...