نگاهی به ساعتش انداخت و نفس کلافه ای کشید.
_نگفتم؟
+تو مگه خواب نبودی؟
و با چرخوندن سرش، نگاه خواب آلودی به مخاطب دست به سینه با چشمای بستش انداخت.
_سرم درد میکنه... خوابم نمیبره. ساعت چنده؟
+یازده. یونگ دارم از خستگی میمیرم!نگاه دوباره ای به مقوای توی دستش انداخت و چشماشو ریز کرد.
+بنظرت متوجهش میشه؟ چیز خاصی اضافه نکنم که بیشتر جلب توجه کنه؟
_چرا هوسوک. بنظرم یکی از اون دودزا هاتو براش روشن کن!
آلفای عسلی بلافاصله پوکر شد.
+مین یونگی...بنظرم همین امروز در اون قبرستونو تخته کن. داری تو اون شرکت تبلیغاتی حیف میشی. اگه واقعا دنبال استعدادات میرفتی الان از کمدینای مطرح کشور بودی!تکیه سرش از پشت صندلی رو گرفت و چشمای سرخ و بی حسش رو به کوه انرژی استثنائا بیحال کنارش دوخت.
_وقتی بهش گفتی قراره بیایم دنبالش چیزی که دنبالش میگرده و قراره توجهشو جلب کنه ریخت توعه نه این یاروی توی دستت.
و مقوا رو از دستش قاپید.
_ولی بازم میتونم کمک کنم.
+نه اینکارو نمیکنی...کمتر از یک دقیقه بعد، بیش از نصف جمعیت به دو مردی که بی شباهت از بچه های پنج ساله کف زمین به هم میپیچیدن خیره شده بودن. چروک شدن لباسهاش چندان براش مهم نبود...نه تا وقتی که نذاشته بود دوست روی اعصابش اون طرح شرم آور از انگشت وسط رو کنار اسم نامجون کامل کنه.
+خیلی بچه ای یونگی!
و طی یک حرکت با نشستن روی کمر مخاطبش، مقوا رو از دستش بیرون کشید.
_خودت میخواستی یه چیزی اضافه کنی که توجهش جلب شه!
+آره و تو هم عالی انجامش دادی!با حرص از روش بلند شد و دستشو دراز کرد.
+اگه قصد نداری انگشتامو گاز بگیری دستمو بگیر و مثل یه موجود متمدن بلند شو!
تمام امیدش این بود که موقع دیدن نامجون دوباره هوس رفتار مثل اجدادش به سرش نزنه._برو
+یونگی لطف...
_شماره پروازشو خوندن
+اوه...
بازوی مرد رو گرفت و کشون کشون دنبال خودش برد.
_اگه منم میخواستم بیام میگفتم "بریم"!
+امروز خیلی حرف میزنی!
و به جمعیت دیگه ای از افرادی که منتظر مسافرای تازه رسیده بودن ملحق شدن.+اگه از افتضاح امروز چیزی رسانه ای شه خرخرتو گاز میزنم!
_ماسک، کلاه، عینک آفتابی...مادراتم زنده بودن با این ترکیب نمیشناختنت!
+یونگ فقط منم که حس میکنم بلندتر شده؟
_چی؟
و به دنبال جهت احتمالی نگاه آلفای عسلی گشت. شاید مقصد نگاهش واضح نبود، اما اون آلفای دراز کاملا واضح و غیر قابل بحث بود.+هیجان زده؟
لعنت به هر چی رایحه و فرومونه! مگه میتونست با دیدن اون عوضی هیجان زده نشه؟ اون مرد یادآور روزهای بچگیش بود... روزهای شاد و بی دغدغش. روزهای غمگین و افسرده از دست دادن خانوادش، روزهای پر اضطراب و اشتیاق درگیری با اولین احساس فراتر از دوست داشتن زندگیش. ازش دلخور بود اما دلیل نمیشد دلتنگش نباشه! با این حال دلتنگ بودن هم باعث نمیشد ناراحتیش از نقطه پررنگ خاطراتش رو نادیده بگیره. از رفتن بی خبرش تا نزدیک به پنج سال سراغ نگرفتن...هیچ کدومشون قابل چشم پوشی نبودن. با دیدن آغوش گرم هوسوک و اون تیر چراغ برق، پشت چشمی نازک کرد و بدون هیچ حرفی چمدون هاشو برداشت و تا رسیدن به ماشین تقریبا دوید.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...