خونه تاریک بود و صدایی به گوش نمیرسید. ضربانش رو توی گوشهاش حس میکرد و دستهاش یخ زده بودن. ذهنش از هجوم افکار و خاطراتش شکنجه میشد و نفسهاش رو سنگینتر میکرد. چی شد که به اینجا رسیدن؟ تن ظریف دختر کنارش رو محکم تر بغل کرد و عطر بابونه شامپوی جدیدش رو از لا به لای جنگل همرنگ آسمون شبش نفس کشید. دلش برای خود گذشتش تنگ شده بود. اونی که بیشتر هیجانزده میشد، بلندتر میخندید، قشنگتر احساساتی میشد، راحتتر عشق میورزید...
______________________
نگاهی به چهره برافروخته و چشمای خمار پسر کنارش انداخت و دیگه نتونست از خندیدن امتناع کنه. قبل از اون هم الکل رو امتحان کرده بود، اما حالات الانش به وضوح نشون میداد اولین باره که تا مرحله مستی پیش رفته. تابستون نه چندان گرمی بود. شبهای خنک و هوای تازهای داشت.جیمین بانمکش برای اولین بار به جدایی راضی شده بود و همراه جونگکوک به اردوی تابستونی رفته بود. نمیدونست...شاید داوطلب شدن اون آلفای بیحوصله برای ارشد این برنامه بودن چندان توی تصمیم برادرش بیتاثیر نبود. بهر حال یک ماه از تابستون بعد از بالاخره فارغ التحصیل شدنش، میتونست با این آلفای شیرین و جذاب تنها باشه.
_جینا...تو خیلی خوشگلی!
و دوباره باعث خندیدن امگا شد. کیم نامجون نسبتا خجالتی همیشه جملههاشو با متنهای کوتاه و ایهام و عمل نشون میداد، اما این روی جدیدش حتی بامزهتر هم بنظر میرسید. وقتی که بیپرده حرفی که میخواست رو میزد و بدون هیچ ترس یا حس معذب بودنی به جین عزیزش زل میزد و توی دل میپرستیدش.+این چند وقت نمیخوای یه سری به خونه بزنی؟
_خونه من جاییه که امگای بینظیرم باشه!
و باعث قهقهه بلند پسر بزرگتر شد. اون پسر و افکارش بیش از حد معصوم بودن. انکار نمیکرد که خودشم بینهایت بهش علاقهمنده، اما نباید حس واقعبینیشو نادیده میگرفت. سطح زندگی خودش و این آلفای سر به هوا به هیچ وجه قابل مقایسه نبودن._از این حالتت بدم میاد.
امگا ابرویی بالا انداخت و به موجود منگ و سرخوشی که اخمهاش توی هم رفته بودن نزدیکتر نشست.
+کدوم حالت؟
_همین که الان داری. اینی که باعث میشه فک کنی خیلی ازم بزرگتری.
آهی کشید و پلکهاشو روی هم فشرد. خب در اینکه ازش بزرگتر بود شکی نبود، اما مشکل این بود که نمیفهمید پسری که همه چیز داره چرا باید کسی مثل خودش رو دوست داشته باشه.+امگای بینظیرت؟ زیادی حس مالکیت نداری کوالای پر انرژی؟
_این ینی ازم میخوای زودتر مارکت کنم؟
و از تماشای به کبودی زدن چهره زیبای عزیزش از سر خجالت گز گز خوشایندی توی تنش پیچید.
+میدونی که پدرت از من خوشش نمیاد.
_تو هم قرار نیست جفت پدرم باشی!
مصمم بودن نامجون کمی میترسوندش اما کاری هم ازش برنمیومد. فقط میتونست امیدوار باشه دست به کار احمقانهای نزنه. اون موقع هیچ ایدهای درمورد اینکه با اختلاف یک سال توی یکی از همین شبای تابستونی، مارک این پسر روی گردنش میشینه نداشت.

STAI LEGGENDO
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...