نزدیکای نیمه شب بود و احساس میکرد اگه اون شب هم نخوابه، از خستگی هلاک میشه. کل عمارت به خواست اون آلفای غمگین توی تاریکی فرو رفته بود و با هر رعد و برقی که میزد، فضا رو بیشتر به لوکیشن فیلمبرداری جن گیر شبیه میکرد. همون داستان تکراری خانوادهای که خوشحال و خندان به یه خونه نیمه متروکه و با سابقه مرگهای متعدد میرن و میشینن تا ارواح خبیث خرخرشون رو گاز بزنن.
آهی کشید و با قدمهای کوتاه، خودش رو به میز ناهارخوری طویلی که اخیرا دو نفر بیشتر پشتش نمینشستن رسوند. یه روزی پدر و مادرش، والدین هوسوک، کیم و همسرش با سه تا پسر بچه که بلافاصله بعد از رسیدن به هم، چهره جدیدی از مسئله بیشفعالی رو به نمایش میذاشتن؛ اوقات خوشی رو کنار هم میگذروندن. انگار همشون یکی یکی خود خواسته و ناخواسته از اون عمارت متواری شده بودن.
_نامجون؟
جوابی نشنید. توقعش هم نداشت. نگاه مرد به پنجره بود. نه اینکه مشغول تماشای منظره زیبایی باشه. حقیقتا وضعیت جوری بود که انگار یکی از بیرون با فشار قوی درحال شستن شیشههاست. به عبارت دیگه اصلا چیزی معلوم نبود که بخواد بهش خیره بشه. انگار فقط یک نقطه رندوم رو انتخاب کرده بود تا بهش زل بزنه.
_مادرت خوابیده؟
سوال بیخودی بود، اما از اون سکوت آمیخته به صدای بارون بهتر بود.
+بلافاصله بعد از اینکه برگشتیم. میدونی که... بهم ریختگی من بیش از حد غمگینش میکنه.لبهای باریکش رو جمع کرد و چیزی نگفت. میدونست اون زن بعد از رفتن پسرش تا مدتها خودش رو سرزنش میکرد. همیشه معتقد بود اگر جلوی شوهرش وایمیساد و نمیذاشت جین از زندگی پسرش بره، الان همشون وضعیت بهتری داشتن و علاوه بر این، زنجیره ارتباطیشون هیچ وقت از هم نمیپاشید. شاید تا حد زیادی هم درست فکر میکرد، اما کار بیهودهای بود. زمان هیچ وقت به عقب برنمیگشت و هیچ عذاب وجدانی هم این قانون رو تغییر نمیداد.
+بهم ملحق نمیشی؟
نیازی نبود زیاد از مخش کار بکشه تا منظور آلفای کوچکتر رو بفهمه. اون شراب سرخ از همین فاصله هم بهش چشمک میزد، اما زمان مناسبی نبود. یکی از اون دو نفر باید هوشیار میموند.
_فردا جلسه دارم.
قانع کنندهترین بهانه ممکن. اصراری هم نشنید. خودش چیز مثبتی بود.
+میخواستم از استادای یونا بشم تا هر روز ببینمش...و چقد دلش میخواست الان یکی از کسایی بود که توی طوفان گیر افتاده!
+ولی بنظرت میتونم نگاه امروزو هر روز ببینم؟ میتونم هر روز چشمای خالی از احساسشو ببینم و یه بار دیگه یادم بیاد که اون امگا دیگه مال من نیست؟یک طلاقی نگاه چند ثانیهای بود، اما با شناختی که ازش داشت میدونست ک تو همون چند ثانیه چطور توی چشمای امگا دنبال جین عزیزش گشته. بعضی وقتا فقط یه بیان بیرحمانه باعث پذیرش حقیقت میشه. همون چیزی که امروز نامجون توی چشمای جین دیده بود. کمی از اون ماده سرخ رنگ و زیبا رو مزه مزه کرد و انگشتاش با ریتم نامنظمی روی میز ضرب گرفتن.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...