Part 36

76 15 11
                                    

نگاهی به ساعتش انداخت و سعی کرد جلوی خمیازه کشیدنش رو بگیره. دو ساعتی بیشتر به صبح نمونده بود و تقریبا چیزی نبود که توی این شب تاریخی ندیده باشه! غیر از قضیه جیمین که خودش به اندازه کافی عجیب و غیر منتظره بود نمی‌دونست به هیونگش چی گذشته که به هیچ دلیلی هر چند دقیقه یکبار از گردن تا گوش‌‌هاش سرخ میشد و در عین حال به قدری هم عصبی بود که نشه ازش چیزی پرسید.

از جمله سورپرایزهای دیگه امشب جونگکوکی بود که به طور ناگهانی به نفس نفس افتاده بود و خب... در نهایت هیت شده بود. بنظر میومد همچنان عادت هیت شدن بعد استرس زیاد از دوران دبیرستان باهاش مونده بود.

از اونجایی که تقریبا هیچ فرد واجد شرایط دیگه‌‌ای بینشون نبود از تمین خواستن پسرو به خونش برگردونه و شال جین هیونگ که توی صورتش پرت شده بود تا موهاشو بپوشونه هم خودش صحنه اعجاب انگیز قرن محسوب میشد!

بتا موقع شنیدن خبر، تازه از حمام بیرون اومده بود و هنوز هم موهاش نمدار بودن. اینکه برادری که به خونش تشنه بود انقد بهش اهمیت داده که ناراحت سرما خوردنش باشه باید تو تاریخ ثبت میشد. گرچه همین الانش هم از چشمای سرخ و عرق کردنش میشد حدس زد تب کرده و این کارا فایده چندانی نداره.

از طرف دیگه به دلیلی که واقعا ایده‌‌ای درموردش نداشت؛ تهیونگ رسما غش کرده بود و با این حال بعد از تموم شدن سرمش هم حاضر به رفتن نشده بود. بعد از همه این وقایع هیجان انگیز الان هم طوفان بدی شروع شده بود که چند باری چراغ‌‌های بیمارستان هم به سوسو زدن انداخته بود. می‌ترسید امشب یکم دیگه کش بیاد رویدادهای جذاب دیگه‌‌ای هم در انتظارشون باشه.

با احساس ویبره توی جیبش، دست به دامن کائنات و الهه ماه شد تا بالاخره خبر خوبی رسیده باشه. البته طولی نکشید تا با دیدن "نه" از طرف نامجون در جواب سوال "پیداش کردی؟" بفهمه فعلا خبرای خوب با زندگیش سر لج افتادن.

_تهیونگ شی خسته نیستی؟ نمی‌خوای بری خونه؟ ما هستیم.
حالا انگار توی این طوفان اصلا می‌تونست جایی بره!
+مشکلی نیست. می‌خوام بمونم.
_دکترش گفت تو اول از همه تشخیص دادی چه اتفاقی براش افتاده. احیانا از وضعیت جیمین خبر داشتی؟

گوشای آلفای عسلی تیز شدن. چرا تا الان به این موضوع دقت نکرده بود؟ ترس خاصی روی صورت مخاطب هیونگش سایه انداخت. تهیونگ می‌دونست؟
+نه...من واقعا نمی‌دونست، اما قبلا توی شرایط مشابهی بودم.

تقریبا هیچ کدومشون چیز زیادی از این پسر نمی‌دونستن و اطلاعاتی حتی در حد همین یک جمله هم براشون زیادی جالب و شوکه کننده بود. آلفا که متوجه نگاه سه نفر دیگه روی خودش بود حس کرد باید یکم بیشتر توضیح بده.

+برادر بزرگم وقتی نوزده سالش بود تصمیم گرفت از خونه بره. نه اینکه مشکلی داشته باشه... صرفا از وقتی بچه‌‌تر بودیم دربارش حرف می‌زد. همیشه می‌خواست خونه خودشو داشته باشه و مستقل شه. من خیلی بهش وابسته بودم. نمی‌خواستم همین جوری بره. مدت زیادی درگیر بودیم ولی بالاخره اجازه دادن منم باهاش برم. توی یه سالی که با هم زندگی می‌کردیم فهمیده بودم که هیونگ هیتای شدید و دردناکی داره. خب فقط یکبار خواست به روش دیگه‌‌ای دردشو کم کنه...

Dear memories Where stories live. Discover now