Part 9

75 13 0
                                    

_نه من واقعا نمیفهمم چی میگی! حالت خوبه دردی چیزی نداری؟ لازمه بیام پیشت؟
با حالتی عصبی چنگی به موهاش انداخت و با سرگردونی به دنبال جای مناسبی برای حرف زدن گشت.
_یونگ میشه بگی تو نیم ساعت دقیقا چه اتفاقی افتاده که فهمیدی دیگه نمیتونی تو اون خونه زندگی کنی؟ ببین من بهت گف...

و با صدای بلند آهنگ *Mr Simple عملا قلبش از تپش ایستاد! آهنگ بلافاصله قطع شد و آلفایی که بالای سر چند پسر نسبتا کم سن بود نگاه عذرخواهانه‌‌ای به مرد انداخت. با نگاهی که به دور تا دور اون سالن کوچیک انداخته بود در کمال خوشحالی فهمیده بود ضرب آهنگ ناگهانی هیچ کدوم از آینه و پنجره‌‌‌ها رو نشکسته.
_چ...نه قطع نک...
و با پیچیدن صدای بوق توی گوشش آهی کشید.

_یوگیوم محض رضای خدا یکم دیرتر باندو خاموش میکردی کل اینجا رو سرمون خراب میشد! ببینم دبیو این خوشگلا یکشنبه هفته آیندس نه؟
مخاطبش با ذوق سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با سرعتی باور نکردنی قریب به نیم ساعت شروع به حرف زدن از مشکلاتی که با کمپانی داشتن، اودیشن ناموفق یکی از اعضا، حذف ناگهانی سه نفر و هزاران موضوع دیگه که صادقانه هیچ کدوم رو نه می‌فهمید و نه گوش میداد و تنها از روی ادب ایستاده بود و با حالتی که انگار خیلی اهمیت میده سر تکون میداد کرد. در آخر هم گفت و گو با تعظیم آلفای بلند قد و عذرخواهی بابت گرفتن وقتش و حاشا کردن و ادعای اینکه خیلی از مکالمه‌‌ای که یک کلمه ازش نفهمیده بود لذت برده از سالن خارج شد.

با امید خالی بودن سالن کناری در رو باز کرد و با جعیت عظیمی که هر کدوم در حال کش آوردن یک قسمت از بدنشون بودن آهی کشید و با لبخند خاص همیشگیش برای بالرین‌‌های حرفه‌‌ایش دست تکون داد. امکان نداشت اون ساعت توی هر پنج طبقه سالنی رو خالی پیدا کنه، پس جایی به غیر از دفتر خودش امکان حرف زدن نداشت. همون طور که در پشت سرش رو با پا می‌بست، شماره دونسنگ دائما مشغولش رو گرفت.
+هیونگ؟
_کوکی...حالت خوبه؟
+بد نیستم. اتفاقی افتاده؟

اگر حتی یک هفته پیش بود بدون شک در جواب پسر معترضانه میگفت مگه در حالت عادی بهش زنگ نمیزنه. اما طی هفته اخیر خیلی چیزها فرق کرده بود. تقریبا هیچ کدومشون تا زمانی که حامل خبر بدی نبودن و به مشکل نخورده بودن سراغ هم نمیرفتن. تا وقتی از پا درنیومده بودن از هم کمک نمیخواستن و تا رویداد ناخوشایندی پیش نمیومد دور هم جمع نمیشدن. حتی الان هم به همین قصد به امگای وانیلی زنگ زده بود.
_میخواستم باهات حرف بزنم. امشب وایمیسی؟
+اوهوم. دیشب جیمین اینجا بود مجبور شدم ببرمش بالا و نموندم. امشب باید جای هیونا بمونم. میخوای بیای اینجا؟

_آره باید حرف بزنیم. جیمین دیشب اونجا بود؟
+دیشب بود. عصرم تا نیم ساعت پیش اینجا بود. نمیدونم چطوری بگم. انگار میخواد با بیرون رفتن و دیدن آدمای جدید حواس خودشو پرت کنه. هر چند وقت یه بارم سیم کشیاش اتصالی میکنه یه دفه‌‌ای حالش بد میشه.
_عجب داستان آشنایی! اتفاقا چند دیقه پیشم کسی که سه ساعت منو برای خرید چرخونده بود و آخر سر گفت خسته شده میخواد بره خونه یکم استراحت کنه بهم زنگ زد گفت براش دنبال خونه جدید بگردم!

Dear memories Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ