Part 5

118 28 8
                                    

:مطمئنین ایده خوبیه؟ ینی خب شاید نخواد منو ببینه.
+چرا نباید بخواد؟
و این در صورتی بود که هر سه تاشون داشتن به یک چرای مشترک فکر میکردن.
_جونگکوک اینجوری نیست. جینم کسی نیست که بخواد برای شرایط خودش نسبت به ارتباط بقیه واکنش منفی نشون بده.
گرچه هیچ کدومشون واقعا به این حرف ایمان نداشتن، اما شکی توی اینکه اون پسر نامجونو بیش از حد دوست داشت نبود.

همیشه فکر می‌کرد یه بتا باشه، اما وقتی فهمید حدس خودش و تقریبا نود درصد اطرافیانش اشتباه بوده یک نفر حتی یک لحظه هم بهش اجازه ناراحت یا ناامید شدن نداده بود. امکان نداشت بذاره اون پسر ذره ای احساس ضعف یا سرشکستگی کنه. نامجون همیشه به روش های مختلف به اون پسر حس ارزشمند بودن میداد و همیشه بهش میگفت که چقدر بخاطر مقاوم بودن و مراقبت از هیونگش بهش افتخار میکنه. شاید یکی از بزرگترین حسرتهای اون آلفا حضور نداشتن توی مراسم هیونگ اون امگای دوست داشتنی بود. با وجود این، تردید نداشت که دوستهاش هیچ رقمه تنهاش نذاشته بودن و از هیچ کاری برای حمایت اون پسر شیرین دریغ نکردن.

_پیاده شین.
+نامجون؟
نه چیزی میگفت و نه حرکت می‌کرد. تنها واکنش جسمی آلفا، مردمکهای لرزونش بود. اون کافه جای دنج و جمع و جوری نبود. بیش از حد بزرگ و توی چشم بود و توی یکی از منطقه های پرتردد خودنمایی می‌کرد. دیوارای کاراملی با آثار عجیب و غریب هنری نداشت. روی پایه های فلزی با طرحای مدرن و دیوارهای شیشه ای ساخته شده بود و باعث میشد صحنه رویایی امگای خیس چسبیده به تنش بار دیگه از دل خاطرات کمرنگ شدش خودنمایی کنه.

مگه میتونست اون جسم جمع شده توی آغوشش که قطره های آب از چتری های خیسش روی صورت سردش می افتادن و با ذوق به شیشه های بارون خورده کافه و هوای گرفته بیرون نگاه می‌کرد از یاد ببره؟
"نامجونا...اینجا بارون که میاد زیادی خوشگل میشه."
و مگه میشد حسرت نگفتن "اما تو زیر بارون از همه چی زیباتر میشی" رو از خاطرش پاک کنه؟

+نامجون!
و بالاخره مرد رو از هپروت بیرون کشید. از دور هم به راحتی میشد فهمید که اون آلفای عسلی لب مرز دیوونه شدنه. هوسوک مرد مهربون و کاملی بود و همه ارتباطاتش رو حفظ می‌کرد و میشد گفت همین هم اخیرا تبدیل به بزرگترین مشکل زندگیش شده بود.

به محض ورود، گرمای مطبوع فضا همراه عطر قهوه و نوشیدنی های طبیعی، آروم ترش کرد. با نگاهی به بشقاب‌های صبحانه فانتزی، لبخند ناخودآگاهی زد.
:هنوزم سروشون متفاوته.
+بیشتر شهرت اینجا بخاطر همین سبک سرو خاصشه. هنوزم یک روز در هفته اون چالش تاریخی رو دارن!
و بالاخره اولین خنده صادقانه دو مرد دیگه رو شکار کرد.
:اون هنوزم بهترین گزینه برا توصیف یونگیه!

هفته ای یکبار سبک سرو سفارشها با توجه به احساسی که از شخصیت یا فضای فکری مشتری میگرفتن انتخاب میشد و امکان نداشت هیچ کدومشون اون گربه اخموی شیری کاریکاتوری که انگشت وسطش رو نشون میداد از یاد ببرن. خودش هم بعد از اون قهوه های زیادی خورده بود که روی هر کدومشون نقش‌های منحصر به فردی به چشم میخوردن، اما هیچ کدوم مثل اون فنجون باعث خندیدنش نشده بودن. با این وجود خودش هم دقیق به یاد نداشت که عامل شادی اون لحظش فنجون خاطره انگیزش بود یا پسر بانمک رو به روش که موقع خنده چشماش عملا محو میشدن...

Dear memories Where stories live. Discover now