چسبهای دور مچ پاشو محکم کرد و از پلهها پایین رفت. انقدر حس فرسودگی میکرد که میتونست سر پا هم از حال بره، اما اینجا جایی نبود که بتونه خستگیشو ابراز کنه. درد پاشو نادیده گرفت و مستقیم به آشپزخونه رفت.
_آجوما، بذارین کمکتون کنم.بتای میانسال لبخند روشنی زد و دستی به موهای آلفای عسلی کشید. قبلا بارها باهاش مخالفت کرده بود و بهش گفته بود کمک کردن توی کارها وظیفش نیست، اما این پسر برای فرار از جو مسموم اطرافش حاضر بود هر روز کل عمارتو بدون هیچ اعتراضی تی بکشه! ظرفهای سالاد رو برداشت و پشت سر زنی که بزرگ شدنشون رو به چشم دیده بود راه افتاد.
چیز زیادی هم روی میز شام نبود. بهرحال هیچ کدوم از کسایی که اینجا بودن درست غذا نمیخوردن. مادر نامجون بعد فوت همسرش اشتهای زیادی نداشت. نامجون هم بخاطر قرصهایی که مصرف میکرد وضع چندان متفاوتی نداشت و یونگی...میشد گفت کلا آب رفته.
هوسوک چند باری سعی کرده بود این وضعو تغییر بده، اما نهایتا به این رسیده بود که قبل برگشتن از باشگاه یه چیزی بخوره تا با این حجم غذایی که به عنوان شام و ناهار میخورد از گرسنگی تلف نشه.
:نمیخوای دخترتو بیاری ببینم؟
شروع شد...
+یه روز با جین میارمش.
:اصلا دلش میخواد منو ببینه؟ من نتونستم جلوی جداییتونو بگیرم. نتونستم ازش در برابر حمله های مستقیم پدرت دفاع کنم. نتونستم براش...
+مامان!نگاه مضطرب هوسوک بین نامجون و مادرش میچرخید و کاری هم ازش برنمیومد. میتونست بینشون بمونه تا بحث سنگینی نداشته باشن، اما نمیتونست بیش از حد توی مسائل شخصی ورود کنه.
:مگه دارم اشتباه میکنم؟ بنظرت میتونم تا روزی که بمیرم با غم این دوتا برادر کنار بیام؟ میدونی که یونگی با تو برام هیچ فرقی نداشت و من نتونستم از احساس هیچ کدوم از پسرام دفاع کنم. اگه تو امگاتو با یه بچه تنها گذاشتی یا اگه یونگی از همون اول ازدواجش با ترس جیمین از ترک شدن مثل برادرش درگیر بود من بیتقصیر نیستم.
صدای بلند و ناجور کوبیده شدن چنگال به بشقاب چینی لرز به تن هوسوک انداخت.
"درمورد جیمین هر چی که بوده و هر چی که شده تقصیر خودم بوده. نیازی نیست کسی بخاطرش عذاب وجدان داشته باشه.بیتوجه به چشم غره هوسوک چنگالش رو از روی زمین برداشت و بلند شد.
_یونگی
"گرسنه نیستم.
همیشه آخرش همین میشد. داستانهای تموم نشدنی سر میز غذا کم کم داشت از حد تحمل خارج میشد.+نمیشه یه بار سر غذا اینکارو نکنی؟
قطره اشکی روی گونه زن آلفا چکید و باعث شد هوسوک از زیر میز دستش رو بگیره.
: تو که وقتای دیگه به حرف من گوش نمیدی. اصلا نیستی که بخوام باهات حرف بزنم. آره من مادر بیمصرفیم ولی دلیل نمیشه تا این حد نادیده گرفته بشم!
ESTÁS LEYENDO
Dear memories
Fanfic"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...