دستی به لباسهاش کشید و با خستگی وارد عمارتی که از دور انگشت وسطش رو نشونش میداد شد. توی یک هفته اخیر فقط سه بار اومده بود. بار اول میخواست ماشینش رو برگردونه، بار دوم مونی بدخواب شده بود و امروز... دلش برای دخترش تنگ شده بود.
جیمین خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردن بهتر شده بود و امیدوار بود با همین روند بتونه تا سه یا چهار روز دیگه مونی رو به خونه برگردونه. خانم کیم بیش از حد باهاش خوب رفتار میکرد و این بهش حس دلگرمی میداد. بالاخره بدون اینکه قضاوت بشه پذیرفته میشد و بعد از مدتها احساس سبکی میکرد. دیگه ازش نمیپرسیدن چرا، فقط بهش میگفتن خوب انجامش داده.
میدونست مادر نامجون امید زیادی به ترمیم رابطشون داره. با اینکه توی ذهنش بنا به دلایل زیادی چنین چیزی ممکن نبود؛ دلش نمیخواست اون زن رو ناراحت کنه. همیشه مادری بود که زیر سایه همسرش نتونسته بود برای خوشحالی پسرش کاری کنه و همین قرار بود تا آخر عمر عذابش بده. نمیخواست خودش هم دلیل دیگهای برای این احساس زن آلفا بشه.
به محض ورودش با استقبال سر خدمتکار و صدای خندههای مونی از طبقه بالا مواجه شد. دخترش خانوادهای داشت که اعضاش دوستش داشتن و بدون توقع خاصی بهش عشق میورزیدن. این تمام چیزی بود که توی این مدت سعی کرده بود تنهایی به دخترش بده. الان دیگه تنها نبود و... حس خوبی داشت.
به آرومی از پله ها بالا رفت و با دیدن صحنه اون طرف در اتاق خانم کیم، چشمهاش گرد شدن. دخترش به همراه هوسوک و آلفای میانسال با دستهای فرو رفته در سطلهای رنگ روی بوم نقاشی میکوبیدن و فضای نه چندان تمیزی ساخته بودن. به جرات میگفت اگر پدر نامجون هنوز زنده بود بعد از دیدن این آشفتگی دوباره میمرد!
_خانم کیم؟
:پاپا!
مهم نبود دستهای رنگیش قراره چطور به پالتوش گند بزنه. امکان نداشت بتونه به دختری که با ذوق به طرفش میدوید نه بگه. ارزشمندترین داراییشو در آغوش کشید و بوسههای سبکی روی موهای لطیفش نشوند.همون طور که مونی توی بغلش ورجه ورجه میکرد به آرومی خم شد و تعظیم نصف نیمهای تحویل مادر بزرگ دخترش داد.
"مونی... لباس پاپا رو کثیف کردی.
دختر هینی کشید و دستاشو عقب برد.امگا بیاختیار لبخندی زد و محکمتر عزیزش رو بین بازوهاش فشرد.
_الان میبریدش؟
" حدودا یک ساعت دیگه. اول منو و پرنسس میریم حموم بعدم کلی دوست جدید پیدا میکنیم. مگه نه؟میدونست اون زن توی دورهمیهای زیادی از همسر دادستانها و قاضیهای بازنشسته شرکت میکنه و اکثرشون چه از سر پز دادن و چه از سر محبت نوههاشون رو همراه خودشون میآوردن. اولش موافق نبود. دوست نداشت اون آدمای اغلب سنتی و آزار دهنده جور بدی به دخترش نگاه کنن، اما زن آلفا بهش اطمینان داده بود که هیچکس از جزئیات زندگی پسرش اونقدر خبر نداشته که بخواد نظری راجع به انتخابها و روابطش بده.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...