Part 63

61 11 42
                                    

در حالی که پای راستش رو با ریتم تندی تکون می‌داد، به گروه پسرهایی که با سر و صدای زیاد مشغول بازی بودن خیره شد. دریبل ماهرانه پسرها و صدای ایجاد شده از برخورد پیاپی توپ به زمین، خلسه عجيبی براش ایجاد می‌کرد. انگار این صدا براش پلی به گذشته و خاطراتش بود. روزهایی که دیگه تکرار نمی‌شدن و شاهد عشق نوپایی بودن که مدتی پیش از هم پاشیده بود.

با حس نشستن شخص دومی روی دورترین نقطه نیمکت، نیازی به چرخوندن سر‌ش نداشت تا بدونه چه کسی همون مکان رو برای وقت گذروندن انتخاب کرده. هیچ کدومشون تمایلی به حرف زدن نداشتن و چیز عجیبی هم نبود. مدت زیادی بدون هیچ حرفی، بازی پسرها رو تماشا کردن. گاهی بخاطر از دست دادن امتیاز ساده‌ای آه کشیدن و چند باری با پرتاب‌های خیره کنندشون، تشویقشون کردن.

_چرا اومدی اینجا؟
خب، همه چیز تا وقتی که آلفا تصمیمی برای شکستن سکوت بینشون نگرفته بود عالی بود. الان دیگه هیچ کدومشون نمی‌تونستن از جوابایی که ضربانشون رو بالا می‌برد طفره برن.
+یه تماس خاص داشتم که خاطرات عجیبی رو برام زنده کردن. فکر کنم زنجیر خاطرات تا اینجا کشونده باشتم.

ابروهای مرد بزرگتر با عبارت "تماس خاص" کمی به هم نزدیک شدن و فکرش رو مشغول کرد. نمی‌دونست منظور جیمین از این حرف چی بود و خودش هم چیز بیشتری نپرسید. بهرحال همین که اینجا می‌دیدش براش زیادی هم بود. این زمین تمرین، نزدیک‌ترین مکان آروم برای وقت گذروندن به محل کار یونگی بود. شاید الان دیگه مسیر مشترکی نداشتن، اما روزهای زیادی رو روی همین نیمکت با صدای بلند خندیده بودن و از تمام چیزهای خوب و بدی که از سرشون گذشته بود، تعریف کردن.

دقیقا در مورد زمانی که آلفا هنوز با شغل به ارث رسیده از پدر مرحومش کنار نیومده بود و مثل نوجوان‌های بیکار با شلوارهای جین زاپ‌دار و تیشرت‌های گشادی که طرح های عجیبی داشتن، آقای پارک رو تا سر حد دیوونگی حرص می‌داد حرف می‌زد. گاهی جیمین حاضر بود شرط ببنده اگه پای دوستی قدیمی مرد با پدر یونگی و رابطه نزدیک دخترش با خودش نبود، خیلی زودتر از این حرف‌ها جا می‌زد و پسر رو به حال خودش تنها می‌ذاشت. همسر سابقش خیلی به ساندرا و پدرش مدیون بود.

وقتی بالاخره تونست خودش رو با کارش وفق بده، مثل الانش نبود که تا صبح بدون وقفه مشغول مرتب کردن برگه‌های بی سر و ته بشه. خیلی سریع خسته می‌شد و برای جیمین و خونشون احساس دلتنگی می‌کرد. هر بار چنین شرایطی پیش میومد، امگا همیشه آماده بود تا روی همین نیمکت یک وعده غذایی با گربه خسته و دوست داشتنیش سهیم بشه. زمان زیادی گذشته بود. قلب‌ها هنوز بی‌اراده می‌لرزیدن، اما فاصله‌ها مجال تکرار روزهای شیرین رو نمی‌دادن.

آهی کشید و دوباره نگاهش رو به پسرهای در حال بازی داد. سنشون زیاد نبود، اما بچه سال هم نبودن. تمرینشون جدی نبود و هر هفت نفرشون دوستانه رفتار می‌کردن. دوتاشون لباس فرم به تن داشتن و احتمال می‌دادن همشون از یک مدرسه باشن. به همون اندازه که آشنا بنظر می‌رسیدن و یاد دوران خوش خودش می‌انداختنش، متفاوت هم بودن. اگر این چند نفر، اعضای همون تیم بسکتبالی که زندگیش رو به اینجا رسوند بودن؛ الان مسابقه‌ای تا سر حد کشتن هم برای امتیاز گرفتن در جریان بود!

Dear memories Where stories live. Discover now