_جین؟
صدای خفه ای از پشت انبوه کاغذ و وسایلی که از فرط بهم ریختگی قابل تشخیص نبودن بلند شد.
_کمک میخوای؟
و بالاخره سر مخاطبش از بین اون آشفتگی بیرون اومد.
+ساندول؟ وای خدا رو شکر!
_آروم مرد من همین جام. مونی خوبه؟
+مونی! ساندول اوپا اینجاست.
_فک نمیکنی سنم برای اوپای مونی بودن یکم زیاد باشه؟
+راستشو بخوای من الان به هیچی فکر نمیکنم! اگر فقط یکم جلوی پاشو نگاه کنه انقدر بلا سرش نمیاد.
_چیز جدی که نبود؟
+نه. با یه تیکه چسب حل شد. فقط میخواست من به جیمین نرسم!
_ینی تنها بود؟!
+معلومه که نه! به کوکی گفتم مونی خورده زمین و تا جمعش کنم دیرتر میام. اونم بجام رفت. مونی!و بالاخره دختر بچه با لباس خواب آبی و موهای خرگوشی در حالی که مثل همیشه عروسک کوالاشو بغل گرفته بود خودشو به آغوش دوست پدرش انداخت.
_ببین کی اینجاس! کی گونه پرنسسو زخم کرده؟
دختر با خنده های ریزی سرشو توی گردن مرد فرو کرد.
_حالا آخر تموم شد؟
+آره.
_متاسفم.
+اونی که باید متاسف باشه نیست! واقعا نمیدونم جیمین با این همه عاطفه چطور با اون کوه یخ زندگی میکرد.
_مین آدم بدی نبود...فقط بیش از حد به کارش بها میداد.
+و حدس بزن چی؟ همین باعث شد توجهی که یه امگای نسبتا ضعیف بهش نیاز داره رو بهش نده.
_ولی برادرت کنارش خوشحال بود.
+آفرین ساندول. بود. فعل درستش همینه!و از خونه بیرون زد. مرد در حالی که دختر رو توی آغوشش جا به جا میکرد چشمش ب دسته کلید محو شده توی بلبشوی رو به روش افتاد.
_پیاده میری؟
امگای غالب ک هنوز لنگ دوم کفشش رو نپوشیده بود لعنتی فرستاد و لی لی کنان برای برداشتن دست کلید وارد خونه شد.
+چیز دیگه ای جا نذاشتم؟
_من باید بدونم؟
+طبیعتا نه. مونی! با ساندول اوپا خوش بگذرون تا پاپا برگرده.
و بدون اینکه منتظر دیدن واکنش دخترش بشه تا پارکینگ پرواز کرد. کوچک ترین ایده ای درمورد وضعیت برادرش نداشت...البته غیر از اینکه باید تقریبا فاجعه باشه! جیمین مثل خودش نبود و این بدون شک قرار بود سخت بشه. نمیدونست چطور بدون زیر گرفتن کسی خودشو رسونده، اما بدون شک دیدن شونه های لرزون و موهای آبی رنگ بهم ریختش از همون دور هم به مردن ترغیبش میکرد. آهی کشید و پیاده شد. سخت؟ قرار بود چرنوبیل جدید زندگیش باشه!_چیم؟
+هیونگ...
بدون حرف دیگه ای توی آغوش برادرش فرو رفت و بلندتر از قبل گریه کرد. شخصیت لطیف و چهره معصومش باعث میشد گریه اون پسر ده ها بار براش دردناک تر به نظر بیاد._جونگکوک کجاس؟
:هیونگ
توجهش به صدای پسری که از پشت سر نزدیکتر میشد جلب شد. در بطری آب معدنی رو باز کرد و دست پسری که بخاطر فشار گریه همرنگ گوجه فرنگی شده بود داد.
:مونی خوبه؟
مونی خوب بود، اما پسر رو به روش عملا شبیه آواره های جنگ جهانی بود!
:مونی خوبه. تو حالت خوبه کوک؟
دستی بین موهاش فرو برد تا شاید فقط چند درجه کمتر داغون بنظر برسه.
:منم خوبم.
که خود مخاطبش میتونست متوجه بشه معنی این جواب در واقع یه چیزیه تو مایه های "اگر میتونستم همین جا دراز میکشیدم و سعی میکردم با کمک قانون جذب فرشته مرگو ظاهر کنم"
_چیم بهتری؟
سرش پایین بود و هنوز میلرزید، با این حال بطری آب نصف شده رو محکم تر فشار داد و با صدای نامفهومی که احتمالا نشانه تایید بود جواب داد.
ESTÁS LEYENDO
Dear memories
Fanfic"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...