Part 1

230 29 5
                                    

_جین؟
صدای خفه ای از پشت انبوه کاغذ و وسایلی که از فرط بهم ریختگی قابل تشخیص نبودن بلند شد.
_کمک میخوای؟
و بالاخره سر مخاطبش از بین اون آشفتگی بیرون اومد.
+ساندول؟ وای خدا رو شکر!
_آروم مرد من همین جام. مونی خوبه؟
+مونی! ساندول اوپا اینجاست.
_فک نمیکنی سنم برای اوپای مونی بودن یکم زیاد باشه؟
+راستشو بخوای من الان به هیچی فکر نمیکنم! اگر فقط یکم جلوی پاشو نگاه کنه انقدر بلا سرش نمیاد.
_چیز جدی که نبود؟
+نه. با یه تیکه چسب حل شد. فقط میخواست من به جیمین نرسم!
_ینی تنها بود؟!
+معلومه که نه! به کوکی گفتم مونی خورده زمین و تا جمعش کنم دیرتر میام‌. اونم بجام رفت. مونی!

و بالاخره دختر بچه با لباس خواب آبی و موهای خرگوشی در حالی که مثل همیشه عروسک کوالاشو بغل گرفته بود خودشو به آغوش دوست پدرش انداخت.

_ببین کی اینجاس! کی گونه پرنسسو زخم کرده؟
دختر با خنده های ریزی سرشو توی گردن مرد فرو کرد.
_حالا آخر تموم شد؟
+آره.
_متاسفم.
+اونی که باید متاسف باشه نیست! واقعا نمیدونم جیمین با این همه عاطفه چطور با اون کوه یخ زندگی میکرد.
_مین آدم بدی نبود...فقط بیش از حد به کارش بها میداد.
+و حدس بزن چی؟ همین باعث شد توجهی که یه امگای نسبتا ضعیف بهش نیاز داره رو بهش نده.
_ولی برادرت کنارش خوشحال بود.
+آفرین ساندول. بود. فعل درستش همینه!

و از خونه بیرون زد. مرد در حالی که دختر رو توی آغوشش جا به جا میکرد چشمش ب دسته کلید محو شده توی بلبشوی رو به روش افتاد.
_پیاده میری؟
امگای غالب ‌ک هنوز لنگ دوم کفشش رو نپوشیده بود لعنتی فرستاد و لی لی کنان برای برداشتن دست کلید وارد خونه شد.
+چیز دیگه ای جا نذاشتم؟
_من باید بدونم؟
+طبیعتا نه. مونی! با ساندول اوپا خوش بگذرون تا پاپا برگرده.
و بدون اینکه منتظر دیدن واکنش دخترش بشه تا پارکینگ پرواز کرد. کوچک ترین ایده ای درمورد وضعیت برادرش نداشت...البته غیر از اینکه باید تقریبا فاجعه باشه! جیمین مثل خودش نبود و این بدون شک قرار بود سخت بشه. نمیدونست چطور بدون زیر گرفتن کسی خودشو رسونده، اما بدون شک دیدن شونه های لرزون و موهای آبی رنگ بهم ریختش از همون دور هم به مردن ترغیبش میکرد. آهی کشید و پیاده شد. سخت؟ قرار بود چرنوبیل جدید زندگیش باشه!

_چیم؟
+هیونگ...
بدون حرف دیگه ای توی آغوش برادرش فرو رفت و بلندتر از قبل گریه کرد. شخصیت لطیف و چهره معصومش باعث میشد گریه اون پسر ده ها بار براش دردناک تر به نظر بیاد.

_جونگکوک کجاس؟
:هیونگ
توجهش به صدای پسری که از پشت سر نزدیکتر میشد جلب شد. در بطری آب معدنی رو باز کرد و دست پسری که بخاطر فشار گریه همرنگ گوجه فرنگی شده بود داد.
:مونی خوبه؟
مونی خوب بود، اما پسر رو به روش عملا شبیه آواره های جنگ جهانی بود!
:مونی خوبه. تو حالت خوبه کوک؟
دستی بین موهاش فرو برد تا شاید فقط چند درجه کمتر داغون بنظر برسه.
:منم خوبم.
که خود مخاطبش میتونست متوجه بشه معنی این جواب در واقع یه چیزیه تو مایه های "اگر میتونستم همین جا دراز میکشیدم و سعی میکردم با کمک قانون جذب فرشته مرگو ظاهر کنم"
_چیم بهتری؟
سرش پایین بود و هنوز میلرزید، با این حال بطری آب نصف شده رو محکم تر فشار داد و با صدای نامفهومی که احتمالا نشانه تایید بود جواب داد.

Dear memories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora