Part 58

52 11 38
                                    

هوای سرد صبح به هیچ وجه مطبوع و دل انگیز نبود، اما هیچ کدومشون اونقدر احساس نزدیکی و صمیمیت نمی‌کردن که بخوان همدیگه رو به خونه دعوت کنن و از طرف دیگه هم واقعا علاقه‌ای نداشت تنها روز تعطیلش هم توی دفترش بگذرونه.

با دیدن تنها مردی که اون ساعت توی پارک نشسته بود، آهی کشید که باعث ایجاد حجم بخار قابل توجهی شد.
_سوکجین شی.
امگایی که به ناکجا خیره شده بود با شنیدن صدای زن از جا بلند شد و لبخند کمرنگی زد.
+خانم پارک.
و سوییچی که به طرفش پرت شد رو روی هوا گرفت.

_نامجون حداقل سه روزی استراحت نیاز داره. احتمالا مدتها بود که از کمرش انقدر کار نکشیده بود! برادرت هم... خب، راستش هیچ ایده‌ای ندارم چرا نیومد ولی ماشینتو یکم اون طرف‌تر پارک کردم. نمیدونم چند وقته جلوی ساختمونمونه!

با دیدن جاسوئیچی طرح کوالا که انتخاب دخترش بود، لبخند تشکر آمیزی به ساندرا زد و قلبش از یادآوری موجود شیرینی که چند روزی نتونسته بود ببینتش احساس گرما کرد. مونی بزرگ‌ترین موهبت زندگیش بود. تنها چیزی که در بدترین شرایط هم از تاریکی نجاتش میداد و آرومش می‌کرد.

+ممنونم. راستش جیمین جواب زنگای منم نمیده. فکر کنم باید از خود تمین سراغشو بگیرم.
زن آلفا سری تکون داد و کنار مرد نشست. دست خودش نبود. حس خوبی نداشت. حداقل اونجور که یونگی از زندگیشون تعریف می‌کرد هیچ چیز توی دنیا پر چونگی اون امگا با هیونگش رو متوقف نمی‌کرد. البته که اهمیت نمی‌داد، اما اگر بعد خروج از خونش اتفاقی براش افتاده بود تا حدودی احساس پیشیمونی و مسئولیت... نمی‌کرد. بهرحال که به جیمین اهمیت نمی‌داد.

_از روزی که وارد هیت شدی باهاش حرف نزدی؟
+مشکلی پیش اومده؟ بازم دردسر درست کرده؟ من فقط مجبور شدم دیشب یه جریمه که نمی‌دونم برای چی بوده پرداخت کنم ولی...
_نه... مشکلی نیست. فقط کنجکاو بودم.
و البته که هیچ دلیلی نداشت اشاره کنه اون جریمه برای اقدام انتحاری جیمین به قصد زیر گرفتن یک عده آلفای سبک مغز بوده!

+توی خونه شما... اتفاق خاصی نیوفتاد؟
_همه چیز عادی بود.
احتمالا زندگی بعدی بخاطر دروغ‌های امروزش ده سالی با ورود آدمای دروغگو به زندگیش مجازات میشد. خب، شاید در بهترین حالت نهایت مجازاتش همین بود و چیزای بدتری هم امکان داشتن که الان به ذهن خواب‌آلودش نمی‌رسید.

_نمی‌دونم می‌خواستید راجع به چی باهام حرف بزنید، اما قبلش لازمه منم یه چیزی رو بگم.
با اطمینان از جلب شدن توجه امگا، نفس عمیقی کشید و دست‌های سردش رو توی جیبش فرو برد. سرمای هوا هیچ وقت مایه آرمشش واقع نمی‌شد و زمستون هم قطعا فصل مورد علاقش نبود. با این وجود زندگی علاقه خاصی داشت همیشه آدم‌ها رو توی موقعیت‌های هر چند ساده‌ای قرار بده که بهش تمایلی ندارن.

Dear memories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora