به سختی بدون از دست دادن تعادلش راهش رو از بین جعبههای کوچیک و بزرگ پیدا کرد و بالاخره به دوست مشغولش رسید.
_جئون عزیزم! این آخر الزمان رو مدیون چی هستیم؟+چیم با دقت از اونور رد شو شکستنین. در مورد سوالت... نمیدونم!
نیشخندی زد و کنارش روی زانو نشست. تار مویی که روی چشماش افتاده بود پشت گوشش هل داد و افکار به هیجان افتادش رو مهار کرد.
_عوض شدی کوکو...+چرا؟ بخاطر موهامه؟ فقط گفتم یه مدت رنگشون نکنم و بنظرم بلند کردنشون ایده جدیدی بود و... همین جوری گفتم شاید لازم نباشه دیگه مدام صافشون کنم.
_منظورم موهات نبود.+اوه پس اینو میگی؟ ابروهام که داشت. میخواستم گوشه لبمم یکی بزنم. چرا اینجوری نگام میکنی!
_من چیزی نپرسیدم کوک. خودت همشو ردیف کردی. حالا دلیل این تغییرات عمده چیه؟ مثل طول کشیدن هیتته؟لبهای امگای کوچکتر توی دهنش جمع شدن و همین نیشخند جیمین رو پررنگتر کرد.
_دوست عزیزم یه دفعه تصمیم گرفته این هیتشو با کسی شریک نشه. اتفاق خاصی افتاده؟+چیم اگه نیومدی کمکم کنی ممنون میشم بری!
_ینی واقعا دلت برام تنگ نشده بود؟
+معلومه که نه! فقط نگرانت بودم که اونم دیگه نیستم! حالت از منم بهتره.
_داری قلبمو میشکنی کوکی. عشق خیلی عوضت کرده!
+جیمین!امگای بزرگتر دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و به سختی لبخند پهنش رو خورد. جونگکوک بعد از مدتها خودش شده بود. دیگه احساسات و دردهاشو پشت رنگها و طرحهای سیاه رنگ جدید پنهان نمیکرد. وقتی میخندید واقعا خوشحال بنظر میرسید و چشماش واقعا میدرخشیدن. جونگکوک بالاخره آروم بود.
_خب حالا بهم بگو اینکه تمام مدت به برادرش حسادت میکردی چه حسی داره؟
+چیم حس میکنم واقعا دلت میخواد بمیری!
و با قهقهه بلند جیمین خودش هم به خنده افتاد. از آخرین باری که اون چشمای محو شده از خنده رو میدید چقدر گذشته بود؟+علاوه بر اینکه میخوام از اینجا برم، شاید از کارمم استعفا دادم.
اگر چشمای جیمین از اون گردتر میشدن احتمالا اولین مورد بیرون افتادن کره چشم از حدقه به صورت خود خواسته توی تاریخ ثبت میشد. توی این هفته چه فعل انفعالاتی توی مغز جونگکوک اتفاق افتاده بود؟+میدونم داری به چی فکر میکنی و اینم میدونم که چقدر ناگهانی بنظر میرسه، اما حس میکنم درستترین کاریه که میتونم انجام بدم.
زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و با لبخند کمرنگی به محتویات کارتن کنارش خیره شد. خاطرات زیادی توی این خونه داشت.+مدت زیادیه که دارم تقریبا بیوقفه کار میکنم و حرکت خاصی برای خودم نمیکنم. همین چند وقت پیش فهمیدم چقدر پول دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم! بارها از خودم پرسیدم اگر نمیخواستم خرج کنم اصلا برای چی جمع کردم. هدفم از این همه کار کردن و پس انداز چی بوده؟
آهی کشید و محکمتر زانوهاش رو بغل کرد. حس عجیبی داشت، اما حالش خوب بود.

YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...