با خستگی روی نزدیکترین کاناپه ولو شد و چشمهاش رو بست. اگر میدونست اسبابکشی تا این حد طاقتفرسا و زمانبره، سعی میکرد تغییراتش رو به تغییر شخصیتش محدود کنه و تا این حد به دردسر نیوفته!
جیمین به تازگی رفته بود و کمی اون طرفتر، میتونست تهیونگ رو ببینه که توی آشپزخونه، مشغول درست کرد میان وعده بود. خب، درواقع فقط داشت میوه پوست میکند، اما همین هم برای جونگکوک شیرین بنظر میرسید.
_چیز دیگهای هم میخوری؟
+چیز دیگهای هم بلدی درست کنی؟
با دیدن نگاه معذب آلفا، خنده آرومی کرد و کششی به بدن دردناکش داد. اگر با وجود کمک به این روز افتاده بود، به تنهایی قطعا میمرد!
+همون خوبه. بیا بشین. تو هم باید استراحت کنی.تهیونگ سرش رو بالا آورد تا حرفی بزنه، اما با دیدن نگاه گرم امگای وانیلی، جمله کوتاه "خسته نیستم" تبدیل به "خیلی خستم و نیاز دارم کنارت بشینم" تبدیل شد. ظرف رو برداشت و با انتخاب نزدیکترین نقطه به جونگکوک، کنارش نشست و مشغول تماشای چهره بانمکش موقع خوردن پرتقالهایی که با توجه به جمع شدن اخمهاش زیادی ترش بودن شد.
_امشب باید خوب استراحت کنی. امروز خیلی انرژی از دست دادی.
امگا نگاه موشکافانهای به مرد بزرگتر انداخت و صادقانه میگفت، از دیدن چشمهای نگران و مهربونش لذت برد. لذتی که رفته رفته باعث جون گرفتن ترس قدیمیش میشد.تهیونگ قلبش رو میلرزوند و جونگکوک از هیچ چیز بیشتر از دل باختن وحشت نداشت. این مرد هر روز به شیوههای مختلف، احساساتش رو برانگیختهتر و وجودش رو بیتابتر میکرد. برای کسی که نابودی عشقهای آتشینی رو دیده بود، پا به تلهی عواطف گذاشتن انتخاب احمقانهای محسوب میشد.
_الان که خونه رو جا به جا کردی... کی قراره استعفا بدی؟
نمیدونست صرفا یک حسه یا چیزی فراتر از اون، اما هر وقت که تهیونگ راجع به استعفاش از یونتان میپرسید، حالت غمگینی داشت. غمی که هیچ جای منطق جونگکوک دلیلی براش پیدا نمیشد.+هر وقت از نظر چان هیونگ کاملا برای آموزش آماده باشم انجامش میدم.
مرد آلفا سری تکون داد و به نقطه نامعلومی خیره شد. خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد، داشت شیرینی وقت گذرونی دائمی با پسر کنارش رو از دست میداد. آهی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد. میتونست بدبینی رو برای زمان دیگهای بذاره.+بنظرت جیمین رسیده خونه؟
_نگرانشی؟
+صرفا دارم فکر میکنم ممکنه جای دیگهای باشه یا نه!
تهیونگ خندهای کرد و با تاسف سر تکون داد. این امگا به اندازه جذابیتش، زبون رک و تندی داشت. یک نارنگی از ظرف جونگکوک برداشت و مشغول کندن پوستش شد. نسبت به وضعیت جیمین، احساس ناراحتی خاصی داشت. همدردی؟ دلسوزی؟ نمیدونست، اما فکر کردن به درگیری احساسی عجیبش باعث اندوهش میشد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Dear memories
Hayran Kurgu"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...