نفس عمیقی کشید و سعی کرد بخاطر حس آسودگی که انگشتای کشیدهی امگا لا به لای موهاش ایجاد میکرد خوابش نبره. رقص انگشتاش روی بدنش همیشه حس خوبی داشت. آرامشی که معمولا به دلایل مختلف از دست میداد رو بهش برمیگردوند و باعث میشد رایحش شیرینتر از حالت عادی بشه.
_چرا روی تخت دراز نمیکشی؟ بدنت اینجوری خشک میشه.
+میتونی بعدا یه کاری کنی که نرم بشه.
امگا خنده آرومی از تخسی لحن پسر کرد و به نوازشش ادامه داد. آلفا زیادی عاشق همچین لحظههایی بود.وقتی هیونگ ظریفش روی صندلی مینشست و خودش روی زمین زانو میزد تا سرش رو به پای مرد بزرگتر تکیه بده و از نوازشهاش بهرهمند شه چیز دیگهای نبود که از ادامه زندگی بخواد. از کی کارشون به اینجا رسیده بود؟
معمولا دوشنبههاشون اینطور میگذشت. پذیرش امگا روزهای دوشنبه محدود تر بود و میتونست زمان بیشتری رو باهاش بگذرونه. چند وقت بود انقدر درمورد برنامههای روزانش میدونست؟ با این حال شکایتی نداشت. این نزدیکیها بیش از حد به مذاقش خوش میومد، حتی اگر جای نه چندان رومانتیکی مثل بیمارستان بود.
صدای بارون تندی که به شیشه میکوبید رایحه دیوونه کنندهای که زیاد موفق به احساسش نشده بود رو یادآوری میکرد و بیشتر باعث اشتیاق قلبش میشد. وونهو خیلی شبیه رایحش بود. ناگهانی و دلچسب با حس تازگی بیش از حد.
_نباید وعدههای غذاییتو نادیده بگیری. اینجوری بدنت ضعیف میشه.نگران شدنش رو دوست داشت. باعث میشد احساس کنه برای مرد بزرگتر اهمیت داره. حتی اگر پزشکی بود که اهمیت دادن به همه رو وظیفه خودش میدونست. حتی اگر ته دلش میدونست اونقدرا هم براش خاص نیست.
_دوشنبهها فقط روی تمرینهای توان بخشی کار میکنیم. زیاد شلوغ نیستیم. شب اینجا میمونم. تا من باشم مشکلی با موندنت توی اتاق نیست. میتونی یکم بخوابی.
+وقتی یه روز میتونی زودتر بری خونه چرا باید بخاطر من شب اینجا بمونی؟
_من بهش عادت کردم. تو باید استراحت کنی.آلفای عسلی آهی کشید و بوسهای به رون پای مرد که تکیه گاهش بود زد. زیادی خسته بود، اما قلبش به آزار هیونگ دوست داشتنیش راضی نبود. حاضر بود تمام هفته پیش روشو بیدار بمونه، اما باعث یک شب نخوابیدن امگا نشه.
_چرا به بقیه دوستات نگفتی؟ میتونستید نوبتی بمونید.+هیچ کدومشون شرایطش رو ندارن. نامجون باید مراقب دخترش باشه و جین هیونگ هم هنوز با برگشتن امگاش کنار نیومده. جونگکوک هم در هر صورت امگا حساب میشه. اگر هم از تهیونگ بخوام خبرش پخش میشه و اینو نمیخوام.
_دلیل نمیشه خودت رو تا این حد اذیت کنی.میدونست امگا نگرانشه، اما درک نمیکرد. یونگی کس دیگهای رو نداشت و ساندرا هم نمیتونست تمام وقت اینجا بمونه. نمیتونست تنها بذارتش، اون هم الان که بیشتر از هر وقت دیگهای بهش نیاز داشت. به دوستهاش گفته بود مشکل خاصی نیست و نهایتا یک شب موندنی باشه و از اون یک شب مذکور، دو شبی گذشته بود!
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...