روز سختی داشت. بدون شک چیدن خونه جدید جونگکوک باید توی لیست طاقتفرساترین فعالیتهای جهان ثبت میشد! از لحظهای که برگشته بود، ذهنش تصمیم گرفته بود تا با هر فکر مسخرهای که در توانشه، جلوی خوابیدنش رو بگیره. افکاری که لازم به ذکر نبود تعداد قابل توجهیشون درمورد همسر سابقش و آینده نامعلومشون بود.
احتمالا بعد از نیمه شب بود که بالاخره خستگی به شیطنت مغزش غالب شد و بالاخره خوابش برد... که البته اون هم به لطف زنگ گوشیش طولانی نشد! دستش رو به میز کنار تخت کشيد تا بدون باز کردن چشمهاش، جسم لرزونی که خواب رو ازش دریغ کرده بود پیدا کنه. چند بار با انگشتش صفحه گوشی رو لمس کرد تا بتونه تماس رو جواب بده و بلافاصله بعدش به هویت فرد پشت خط پی ببره.
_چیم... گند زدم!جیمین آهی کشید و مشغول مالیدن چشمهاش شد. جونگکوک امروز تمام تلاشش رو برای خسته کردنش به کار بسته بود! گند زدن؟ هیچ کس به اندازه اونی که ته دلش داشت به دوباه قرار گذاشتن با همسر سابقش فکر میکرد در حال گند زدن نبود!
+چیزی شده؟
_بعد از اینکه رفتی من و تهیونگ یکم حرف زدیم و خب... خب بعدش همو بوسیدیم و من تقریبا رفتم توی هیت و اونم مثل یه جنتلمن واقعی باهام کاری نکرد و... پناه بر الهه ماه!جیمین چند ثانیهای به زمان نیاز داشت تا بتونه درک کنه اینها رو واقعا شنیده یا هنوز از خواب بیدار نشده و چنین بلبشویی در حقیقت اتفاق نیوفتاده. چند باری پلک زد و هوشیارتر از قبل توی تختش جا به جا شد. خب، مثل اینکه کاملا بیدار بود! یا جونگکوک تمامی وقایع رو زیادی خلاصه گفته بود و یا واقعا در همین حد کوتاه و مضحک بود! با طولانی شدن سکوت جونگکوک، فهمید کسی که باید بحث رو ادامه بده کسی جز خودش نیست.
+میشه یکم دقیقا توضیح بدی؟ دقیقا درمورد چی حرف زدین که آخرش به هیت نصفه نیمه تو ختم شده؟!
_راستش رو بخوای موضوع بحثمون هیچ ربطی به اتفاقی که بعدش افتاد نداشت. حتی وقتی بهش فکر میکنم خودم هم نمیفهمم چطور به چنین چیزی ختم شد. چیم دارم دیوونه میشم!جونگکوک مضطرب و آشفته بود و مغز تازه رو به کار کردن جیمین، کم کم داشت متوجه ابعاد اتفاقاتی که بعد از رفتنش افتاده بودن میشد. تهیونگ به طور معمول مرد خوددار و آرومی بود و دوست عزیزش هم از بیجنبه بودن در برابر کوچکترین چیزی زیادی دور بود. هر چقدر بیشتر بهش فکر میکرد، عجیبتر بنظر میرسید.
+تاریخ اصلی هیتت کیه؟
_حتی بهش نزدیکم نیست.
جیمین هیچ ایدهای نداشت که باید چه واکنشی نشون بده، اما پنهان کردن حیرت و ناباوریش هم کار راحتی نبود.
+کسی چمیدونه کوک. شاید جفت سرنوشتته!
_خیلی مسخرهای!امگای بزرگتر بیاختیار خندید و سرش رو توی بالش فرو کرد. جفت سرنوشت با وجود گذشت سالها، هنوز هم افسانه مورد علاقه مردم آسیا بود.
+خب برای چی گذاشتی بره؟ چرا ادامه ندادی؟ مگه همینو نمیخوای؟
_تهیونگ فرق میکنه. حس میکنم اگه باهاش بخوابم همه چی بعدش تموم میشه، مثل بقیه کسایی که حتی اسمشونم نمیدونم.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Dear memories
Hayran Kurgu"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...