_ هنوز باورم نمیشه پرنسس! چطور تا حالا بهم نگفته بودی انقدر شجاعی؟ شوگا هنوزم که هنوزه از دکترا میترسه!
دختر صدای نامفهومی از خودش درآورد و بیشتر سرش رو توی گردن مردی که برای خوابوندش در جهات مختلفی قدم میزد فرو کرد.مرد آلفا آهی کشید و به آرومی دستش رو نوازشوار روی کمر دختر حرکت داد. هیچ بچهای علاقه چندانی به سوزن و تزریقات نداشت و مونی از دیشب بارها باهاش مواجه شده بود. شب سختی رو گذرونده بود و الان خیلی گیجتر از چیزی بود که بتونه نسبت به تلاشهای یونگی برای سرحال آوردنش توجهی بکنه.
با قدمهای کندی که باعث آزار دختر نشه، خودش رو به صندلی کنار جفت سابقش رسوند و نشست. فضای بینشون زیادی عجیب بود، اما به مراعات بچهای که بینشون بود تصميم به حفظ حریم بینشون و سکوت در مورد بعضی مسائل گرفتن.
_همه چیز مرتبه؟ چرا هیونگ هنوز نیومده؟امگایی که هنوز چشمهاش گرم خوابی که تا نیم ساعت پیش ادامه داشت بود، بدون چرخوندن سرش به سمت مرد از ترس به لرزه افتادن قلبش، تمام تلاشش رو کرد تا با جملهبندی درست جواب آلفای کنارش رو بده. نزدیکی به یونگی تمرکزش رو بهم میزد و این اصلا چیز خوبی نبود!
+فقط یک سری توصیه اضافه. جوری که متوجه شدم، بدن مونی نسبتا ضعیفه و به همون اندازه که زود مریض میشه، دیر هم بهبود پیدا میکنه. الان هم داره یک سری داروی تقویتی و برنامه غذایی جدید بهش میده که به قویتر شدن سیستم ایمنیش کمک میکنه.
آلفا سری تکون داد و ضربههای ملایمش به پشت دختر برای عمیق کردن خوابش رو از سر گرفت. این جملات خاطرات دور زیادی رو توی ذهنش زنده کرده بود.
_بچگی نامجون هم اینجوری بود. مادرم همیشه براش میوههای تازه میخرید، چون معتقد بود اینجوری کمتر مریض میشه و دایی مدام سرزنشش میکرد که یک مرد نباید بدنی ضعیف و تحملی پایین داشته باشه.جیمین این سکوت مرد کنارش رو میشناخت. هر زمان توی فکر والدین مرحومش و تاثیراتی که داییش روی زندگیهاشون داشت فرو میرفت، بدون هیچ حرفی در خاطراتی که زمان زیادی ازشون گذشته بود غرق میشد. این خاطرات رد زخمی بودن که با هر بار دیدنشون توی آینه، درد و خونریزیشون از اول توی ذهن تداعی میشد.
الان از روزهایی که وقتی دچار این حالت میشد، به آغوشش دعوتش میکرد و بهش اطمينان میداد که آینده قراره خیلی بهتر باشه، زیادی دور بودن. با این حال دلیل نمیشد که راه ديگهای رو برای نجاتش از خاطرات در پیش نگیره.
+تمام مشکلات مونی از اونجا میاد که هیچ چیزش شبیه هیونگم نیست! انگار نه انگار بیشتر زحمت کار با برادر من بوده!آلفا خندهای کرد و نگاهی به صورت فرشتهگون جفت سابقش انداخت. دیشب بعد از دیدن پیامش نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه، اما نتونسته بود برای موافقت نکردن سریع در برابر ساید منطقی ذهنش مقاومت کنه. جیمین تنها بود و ازش کمک میخواست. چطور میتونست قبول نکنه؟
DU LIEST GERADE
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...