نگاهش رو از پسر بچه بانمکی که با تلاش بیوقفه ساندرا چیزی به خوابیدنش نمونده بود گرفت و دوباره به لیست تماسهاش خیره شد. این دهمین مواجهه با صدای زنی که از در دسترس نبودن مخاطب مورد نظرش میگفت بود. اشتباهی کرده بود؟ جین عزیزش ازش ناراحت بود؟
اینبار مخاطبش رو عوض کرد و درست زمانی که از جواب گرفتن ناامید شده بود، صدای خشدار امگا توی گوشش پیچید.
_الو؟
+منم.
چند لحظهای طول کشید تا پسر متوجه هویت "منم" بشه، اما حداقلش این بود که موفق شد! این صدای گرفته و کشیده از سر مستی نبود، پس..._چیزی شده؟
+چند بار به جین زنگ زدم. در دسترس نیست. نگرانش شدم.
_یکم زود زنگ نزدی؟
نگاهی به ساعت انداخت. اونقدرا هم دیر نبود. فقط دو ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود!
+خواب بودین؟چند ثانیهای جوابی نگرفت. انگار پسر داشت توی تختش جا به جا میشد تا موقعیت راحتتری برای دوباره به خواب رفتن پیدا کنه.
_هیونگ هنوز بیداره. مونی بدخواب شده. میخوای باهاشون حرف بزنی؟خواستن که میخواست، اما لحن جیمین چیزی توی مایههای "یه چیزی گفتم، ولی خواهش میکنم تو قبول نکن تا مجبور نشم از تخت برم پایین" بود. خنده آرومی کرد و نفس عمیقی کشید.
+لازم نیست. فقط میخواستم مطمئن شم حالشون خوبه.امگای اون طرف خط هوم کشیدهای گفت و دوباره ساکت شد. نمیدونست چرا بجای پایان دادن به تماس هنوز هم ادامه میدادن. میتونست متوجه تردید پسر برای گفتن چیزی بشه. انگار جنس سکوتی که با جیمین تجربه میکرد متفاوتتر از همیشه بود.
_الان دگویی؟
صداش هنوز هم خواب آلود و گرفته بود و فاصله زیادی تا از دست دادن هوشیاری کاملش نداشت. میتونست احساس کنه به خواب رفتن پسر وسط حرف زدن چندان هم نا محتمل نیست.+آره جیمینی... دگو ام. مادربزرگ کنار میز نشسته و میوه پوست میکنه. یونگبه هیونگ یکم خسته بود. زودتر خوابید. پسرشم اینجاست. ساندرا نونا داره میخوابونتش. من تا حالا ندیده بودمش، اما جوری که نونا میگه انگار نسبت به پارسال خیلی فرق کرده. علاوه بر بزرگتر شدن شیطونتر هم شده.
_تو بچه خودتم همین امسال دیدی، چیز عجیبی نیست!چیزی به خوابیدنش نمونده بود، اما ناخودآگاهش تحت هر شرایطی فرصت اذیت کردن نامجون رو غنیمت میشمرد! مرد بزرگتر به خنده افتاد و قبل از اینکه توجه دیگران رو جلب کنه خودش رو جمع و جور کرد.
+میز یادبود خیلی خوب چیده شده. مادربزرگ میگه سلیقه نونا توی چیدمان خیلی خوبه. دست پختش هم همین طور.احساس میکرد جیمین به شنیدنشون نیاز داره. به قدری منگ بود که ممکن بود فردا به شک بیوفته واقعا اینها رو شنیده یا همه رو توی خوابش دیده، اما جیمین مشتاق تجسم جایی بود که هر سال توش حضور داشت. انگار نیاز داشت بدونه با اینکه دیگه اینجا نیست همه چیز مرتبه. جمع همیشگی مراسم دوباره کنار همه و هیچ کمبودی نیست.
KAMU SEDANG MEMBACA
Dear memories
Fiksi Penggemar"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...