لکههای چسبناک قطرههای لیمو و جای نمناک شاتهای الکل با سماجت امگا از روی شیشه کانتر پاک میشدن و برای فردا شب آماده بنظر میرسیدن. بقیه میزها رو قبلا تمیز کرده بود و فردا کارکنای شیفت صبح هم ظرفها رو میشستن و هم بطریهای جدید رو جایگزین شیشههای خالی یا به نیمه رسیده میکردن. به طور خلاصه الان غیر از برگردوندن صندلیها کار دیگهای نداشت.
نگاهی به آلفایی که پشت میز نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود انداخت. آهی کشید و بعد از خاموش کردن رقص نور، لامپهای ریز سقفی با نور سفید رو روشن کرد. در حالت عادی همیشه خاموش بودن و فقط موقع نظافت اساسی یا تعمیرات و جا به جایی وسایل به اتاقهای وی آی پی روشن میشدن.
درسته که الان مشغول هیچ کدوم نبود، اما مطمئن بود کیم تهیونگ تنها موجود روی کره زمینه که پشت میز یه کلاب خالی و زیر نورهای سبز و قرمز و بنفش کتاب میخونه!
_نمیخوای بری خونه؟
بالاخره سرش بالا اومد و لبخند بزرگی به امگای خسته، اما همچنان جذاب رو به روش زد.
+صبر میکنم با هم برگردیم. میخوای صندلیا رو برگردونی؟ کمکت میکنم.
_لازم نیست. یکم استراحت میکنم بعد.
و خودش رو روی صندلی رو به روی آلفا رها کرد. نمیدونست صرفا اون روز زیادی کار کرده یا استرس فردا تا این حد ازش انرژی گرفته._این چند وقته انقدر مرخصی گرفتم که فک کنم دفعه بعدی اخراج شم.
+اشتباه میکنی کوک. اول اینکه مرخصی فردا رو یه هدیه از طرف من در نظر بگیر و دوم اینکه تو تقریبا بیشتر از هر کسی اینجا کار کردی...اونم طی کمتر از سه سال. بعید میدونم اگه شش ماهم مرخصی بگیری اخراجت کنن!
پسر کوچکتر آروم خندید و پلکهاشو روی هم گذاشت. انقدر خسته بود که حس میکرد میتونه همون جا تا فردا عصر بخوابه._بخاطرش ازت ممنونم. بهم نگفته بودی با صاحب اینجا دوستی.
+تا حالا نپرسیده بودی. با این حال بهش فکر نکن. اونقدری صمیمی هستیم که هر چی ازش بخوام انجام بده.
_پس میتونی ازش بپرسی اسم اینجا رو با چه حسابی انتخاب کرده؟ابروهای تهیونگ با کنجکاوی بالا پریدن. توقع همچین سوالی رو نداشت و دوست داشت بدونه دلیل اینکه چنین چیزی ذهن اون پسر بانمک با دندونهای خرگوشی رو درگیر کرده چیه. الان از ظاهرش تعریف کرده بود؟ شاید...
_میدونی...هیچ کس انکار نمیکنه کسی که صاحب همچین جاییه آدم عجیبیه، اما این عجیب بودن جالب و متفاوته. آدما چیزای خلاقانه رو دوست دارن. از دیزاین غیر معمول خوراکیها گرفته تا کنار هم قرار دادن مزههایی که حقیقتا هیچ کس به ذهنش نمیرسه چیز خوشمزهای ازش دربیاد اما نتیجه فوقالعادهای میده. خب...اینجور آدما قطعا طرز تفکرشون جوری نیست که هر کسی قادر به درکش باشه. بخاطر همین دوس دارم بدونم چه داستانی ممکنه پشت اسم انتخابیش برای جایی که انعکاس خلاقیتشه باشه. ترکیب اسم دو نفر که دوسشون داره یا دو تا کلمه خاص؟
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...