Part 29

55 12 2
                                    

پشت میز آشپزخونه نشسته بود و با سر انگشتش لب لیوانش رو نوازش می‌کرد. هنوز هم نمی‌تونست دیروز تا امروزش رو باور کنه. حس می‌کرد مدتهاست بدون اینکه خودش متوجه باشه به خواب رفته و الان با توجه به غیر منتظره بودن وقایع اخیرش تازه متوجه واقعی نبودنشون شده.

می‌تونست این فرضیه رو ادامه بده، البته تا قبل از اینکه با شماره ناشناسی که تقریبا از هویتش مطمئن بود مواجه بشه. پنج دقیقه‌‌ای با یک متن عذر خواهی لبریز از ندامت مواجه شد. توقعش هم داشت. بهرحال صاحب اون شماره کیم نامجون بود. کسی که قبل از سرزنش کردنش بخاطر پنهان کاریش بابت رفتار پرخاشگرانه روز قبلش عذرخواهی می‌کرد.

نمی‌خواست بگه توقع بدتر از اینهاشو داشته. نمی‌خواست بگه با توجه به پنهان کاری بزرگش، رفتاری که دیده بود هنوز هم بیش از حد باملاحظه و خویشتن‌‌دارانه بوده. صداش خسته بود. اونم مثل خودش دیشبو بی‌خوابی کشیده بود. زودتر از هر حرفی بحث حضانت مشترک رو پیش کشید. قبول کرد.

احساس سبکی داشت. قرار نبود دخترش رو از دست بده. می‌دونست وکیلی که قبلا هم کمکش کرده بود دوست دوران بچگی یونگی بود. هوسوک بهش گفته بود از دیشب حال خوبی نداره، اما میدونست به محض اینکه بتونه روی پاهاش وایسه کمکش میکنه.

بعضی وقتا به این فکر می‌کرد که کاش دونسنگش هیچ وقت نسبتی فراتر از این باهاش پیدا نمیکرد. هنوز هم ته دلش محبت خاصی نسبت به یونگی داشت و از طرفی بخاطر برادرش نمی‌تونست احساساتش رو مثل قبل نگه داره.

بعد از مونی، جیمین ارزشمندترین آدم زندگیش بود و هیچ چیز توی دنیا توان تغییر این حس رو نداشت. از اول راهشون غیر همدیگه کسی رو نداشتن. در نهایت غیر از خودشون فقط حمایت زن عمو و پسرش رو داشتن. اگه چان و مادرش هم نبودن...حتی نمی‌خواست بهش فکر کنه. انتهای حرفش این بود که برادر کوچیکش به اندازه کافی تنهایی کشیده بود. اینکه آخر زندگی مشترکش هم دوباره خودش باشه و برادر بزرگش، قلبش رو آزار میداد.

جرعه‌‌ای از آب پرتغالش نوشید و سرش رو روی میز گذاشت. حداقل آرزو می‌کرد تعطیلات دیرتر از این حرفها شروع شه. اونجوری می‌تونست بیشتر با جونمیون حرف بزنه. اون درکش می‌کرد و بهش آرامش می‌داد. دلیل اینکه تمام کلاسهاشو صبح برداشته بود هم همین مرد بود. بهش گفته بود شبها آدم بیشتر فکر میکنه و آسیب پذیر تر میشه. از وقتی مشغول به کار شده بود زودترین کلاس‌‌ها رو گرفته بود تا خودش رو مجبور کنه شبها زود بخوابه.

دیشب تازه فهمیده بود چرا این حرف رو بهش زده. شب براش پر از فکر مردی میشد که رابطشون پیچیده‌‌تر از توضیح دادن بود. دیشب جونگکوک مونی رو با خودش برده بود. می‌تونست با خیال راحت ساعت‌‌ها روی شونه جیمینی که از نیمه شب گذشته برگشته بود گریه کنه. در هر صورت اونقدرا هم نیاز به معطل کردنش نداشتن. جیمین در هر صورت زود به خونه برنمی‌گشت.

Dear memories Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin