Part 54

77 15 26
                                    

موهای لخت و نرم آلفایی که روی پاش دراز کشیده بود نوازش کرد و کامی از سیگارش گرفت. رایحه قهوه‌ پسر قوی‌‌تر از حالت معمول بود و خبر از رات نزدیکش میداد. فرومون‌‌هاش روش تاثیری نداشتن، اما دلیل نمیشد متوجه احساساتی که ساطع می‌کردن هم نشه.

_بنظرت یه آلفا نباید قبل از راتش رایحه قدرتمندی داشته باشه؟ این بوی غمگین و سرخورده چی میگه؟
جوری پرسید که انگار خودش جوابش رو نمی‌دونست! غم برادر عزیزش این روزها واضح‌‌تر از اونی بود که نادیده گرفته بشه.

به نوازش موهای پسر ادامه داد و دود سیگارش رو بیرون داد. هوا ابری بود و زودتر از غروب همه چیز تقریبا توی تاریکی فرو رفته بود. هیچ کدومشون چراغی روشن نکرده بودن و غیر از صدای تیک تاک ساعت و برخورد پنجه‌‌های سگ توی اتاق به سرامیک، چیزی به گوش نمی‌رسید.

_بعضی وقتا بابت اینکه با خودم از اون خونه آوردمت احساس پشیمونی می‌کنم. فک کنم تقصیر منه که اینجوری ‌شدی.
+من زندگیمو دوست دارم.
_اما زیادی به من وابسته شدی. همین وابستگی باعث شده از امگاهای یاغی و خشن خوشت بیاد.

+یاغی و خشن نه هیونگ... قدرتمند. من امگاهایی که مثل تو قوی و مستقلن دوس دارم. اونایی که با همه چیز کنار اومدن و راهشونو از وسط تاریکی باز کردن. همیشه دلم می‌خواست کسی که عاشقش میشم مثل تو جسور و مصمم و در عین حال مهربون و حمایتگر باشه.

امگا آهی کشید و سیگارش رو توی بشقاب خالی کنارش خاموش کرد. همین علاقه باعث حال الانش بود. در نهایت به دوست داشتن کسی رسیده بود که دید بلند مدتی برای رابطه نداشت. تهیونگ با عاشق اون پسر شدن پا روی لبه تیغ دل شکستگی گذاشته بود.

_کسی که تو ازش گفتی اونقدرا هم شجاع و با دل و جرات نیست. آدمی که اینجوری زندگی میکنه صرفا داره از ترس‌‌هاش فرار می‌کنه. ترس از دلبستگی و متعهد بودن. اکثر کسایی که اعتمادشون شکسته باشه اینجوری میشن، اما این چیزی از ترسو بودنشون کم نمی‌کنه. اونی که آسیب نمی‌‌‌بینه لزوما کسی نیست که بازی رو بلده، آدمیه که جرات شروع کردن بازی رو نداره.

+خیلی بی‌‌رحمانه قضاوتش میکنی.
_تو اونقدر عاشقشی که از دیدن واقعیت سر باز میزنی.
جوابی نگرفت، اما نفس لرزون پسر نشون میداد هنوز هم چیزی از منطقش باقی مونده. حداقلش این بود که می‌دونست ممکنه خودش رو توی چه دردسری بندازه.

+امروز میای ببینیش؟
خنده‌‌ای کرد و بوسه‌‌ای به گونه گرمش زد. هنوز هم پسر کوچولویی بود که از پاش آویزون میشد تا خواهش کنه دوستای جدیدش رو ببینه.
_میام ته ته کوچولو. معلومه که میام.
+قول میدی دعواش نکنی؟
_قول نمیدم، اما سعیمو میکنم.

آلفا خنده آرومی کرد و سرش رو بیشتر به پای برادرش مالید.
+اینجور موقعا خیلی شبیه هیونگ جیمین میشی.
_همه هیونگا همینن. ما نمی‌تونیم به احساسات شکننده موجودات کوچولویی که پتانسیل بالایی برای قهوه‌‌ای کردن آینده و سلامت روانشون دارن بی‌‌تفاوت باشیم!

Dear memories Where stories live. Discover now