Part 33

56 13 12
                                    

_چیم میخوام یه چیز باور نکردنی بهت بگم. اونی که توی دستته نارنگی نیست!
+مرکبات مرکباته. پرتقال و نارنگیش چه فرقی میکنه؟

امگای کم سن‌‌تر زیر چشمی نگاهی به دوستش انداخت و به سختی جلوی خندیدنش رو گرفت. جیمین اون لحظه توی بدقلق‌‌ترین و بی‌‌حوصله ترین حالتش بود و این صحنه‌‌ای نبود که بشه به راحتی ازش چشم پوشی کرد. بدنش هنوز از هیت شدید دیروزش حساس بود و بخاطر تحمل تنش ناگهانی ضعف داشت. اینکه سعی داشت در عین نارضایتی با شبیه‌‌سازی رایحه میت سابقش خودش رو آروم کنه در عین غم‌‌انگیز بودن، خنده‌‌دار هم بنظر می‌رسید.

_آه چیمی بیچاره! انقد دلت براش تنگ شده؟ عجب امگای وفاداری!
و با شنیدن "برو بمیر" زیر لبی جیمین با صدای بلند قهقهه زد.

:کوکی اوپا...آلفا و امگا چه فرقی با هم دارن؟
+کوکی اوپا رو ول کن! به من نگاه کن مونی...این قیافه بدبختی که میبینی ینی امگا. آلفا هم میشه کیم نامجون. نکته اخلاقیش اینه که وقتی بزرگ شدی حتما آلفا شو. مهم نیست چی فکر میکنی...فقط امگا نشو.

لبهای دختر به حالت بانمکی آویزون شدن.
:ولی چیمی اوپا خیلی خوشگله. تازه اگه آپا جونی آلفاس ینی پاپا امگاس. پاپای من خیلی قوی و جذابه.
+خوشگلی قرار نیست دردتو کم کنه! پاپاتم قویه چون از نظر تکنیکی اصلا امگا حساب نمی...
_جیمین!

امگای کوچک‌‌تر آهی کشید و پشت چشمی برای دوست صمیمیش نازک کرد.
_بهش گوش نده پرنسس. اینا بخاطر گرمای شدیده. چیم چیم دیروز خیلی داغ کرده بود بخاطر همینم داره هذیون میگه. هر کی ندونه فک میکنه مستقیم از دوره چوسان فرار کرده!

+دارم می‌شنوم!
_منم دارم میگم که بشنوی. این چرت و پرتا رو ول کن. مگه تعطیلات شروع نشده؟ هیونگ کجا رفته؟
+پیش جونمیون هیونگ.
تقریبا هر کسی که کوچک‌‌ترین آشنایی با سوکجین داشت می‌دونست وقتی سراغ جونمیون میره که دیگه به تنهایی توان جمع کردن احساساتش رو نداره.

_چیزی شده؟
+دقیق نمی‌دونم. من گیج‌‌تر از اونی بودم که بفهمم چی میگن. ولی در وصف باور نکردنی بودن قضیه می‌تونم اینجوری بگم که با تمین کنار اومد و با نامجون هیونگ بحثش شد.
_اینی که گفتی بیشتر شبیه سناریوی یه فیلم ژانر آخرالزمانیه
حتی یه بچه چهار ساله هم با این مورد موافق بود.

_نمیدونی سر چی بحثشون شده؟
+صداشون اونقدری بلند نبود که بشه چیزی شنید. البته اگه بلندم بود بعید می‌دونم می‌تونستم چیزی بفهمم. آخرین چیز‌ی که از دیروز یادمه اینه که رفتم حموم. بقیش فقط صداهای نامفهومه.
_نمیخوای یه کاری برای این وضعیت بکنی؟ چیم سرکوب‌ کننده بیش از حد بهت آسیب میزنه. شاید یه روزی خواستی یه شانس دوباره به خودت بدی.

چشمکی به مونی زد و لحن جدیشو نگه داشت.
_ینی هیچ وقت نمیخوای یه کیوت کوچولو مثل خودت با مونی بازی کنه؟
:بچه اوپا لپو میشه!
لپو...خب، پارک جیمین بدخلق بالاخره خندش گرفته بود. درسته که چشماش در عین حال ناراحتی خاصی داشت که جونگکوک درکش نمیکرد، اما از هیچی بهتر بود.

Dear memories Where stories live. Discover now