Part 7

86 18 0
                                    

_"چیزی نمی‌گفت. تنها به لرزش بی‌‌‌امان امگای ظریفش خیره بود و غم چشمان بی‌‌پناهش، خنجری بود برای خراشیدن قلب عاشقش. نمی‌دانست کدام گناه بزرگترین است؛ لیکن عشق معصوم‌‌ترین گناه دنیا بود که هر بار بی‌رحمانه شکسته‌‌‌ترینها را برای بیشتر شکستن برمی‌گزید..."
و بدون اینکه توان ادامه دادن داشته باشه شروع به گریه کرد.

_هیونگ عشق دوتا امگا خیلی ترسناکه!
که می‌شد گفت کمترین مشکل کار همین بخشش بود!
+گفتی برادرشه؟
_برادر ناتنی...پدرشون مشترکه.
در حالی که فین فین می‌کرد از صفحه رمان‌‌های آنلاینش بیرون اومد و چشمای پر اشکش از سرگذشت عشق نافرجام دو برادر امگا رو مالید.
+عاشق برادرشه...
_غم انگیز نیست هیونگ؟
+چرا...واقعا غم انگیزه.
و دور ترین فاصله از برادرش رو برای نشستن انتخاب کرد. پسر لبخند غمگینی زد و توی خودش جمع شد.

_قبل از اینکه به مشکل بخوریم وقتی برمی‌گشت خونه براش میخوندم. بعضی وقتا انقدر خسته بود که بین تعریف کردنای من خوابش می‌برد ولی هیچ وقت توی ذوقم نزد.
اگر جیمین برادرش نبود و در هر صورت بهش حق نمی‌داد، فقط همین یه مورد میتونست بهترین دلیل برای جدا شدن یونگی از برادرش باشه.

+مونی هنوز خوابه؟
تغییر بحث بهترین چیزی بود که برای بیرون کشیدن عزیز غمگینش از خاطرات جفتش توی آستین داشت.
_اوهوم. اردوی امروز خیلی خستش کرد.
لبهای درشتش رو می‌جوید و مدام جا به جا میشد. با شناختی که از اون امگا داشت میدونست برای گفتن چیزی تردید داره و با این حال فاصله چندانی تا اطمینان و بیانش نداره.
_هیونگ
هیچ وقت درموردش اشتباه نمیکرد! با آرامش خاصی نگاهش کرد و منتظر شد تا پسر حرفش رو توی ذهنش مرتب کنه.
_مونی معمولا زود خسته میشه. قبلا هم با یونگی درباره اینکه از مربیشون خوشش نمیاد حرف زده بود.

الان دلیل مردد بودنش برای بیان فکرش رو می‌فهمید. خودش هم این موضوع رو میدونست و صادقانه خودش هم علاقه‌‌ای به فرستادن دخترش بین بچه‌‌های لوس روی اعصاب و مربی‌‌های مشنگ تر از بچه‌‌ها نداشت. با این حال راه دیگه‌‌ای هم جلوی پاش نبود. مونی اونقدر بزرگ نبود که توی خونه تنها بمونه و نظر مثبتی هم به پرستار یا هر کوفت دیگه‌‌ای که نمی‌دونست دور از چشمش چه رفتاری با شکوفه گیلاسش دارن نداشت.

_من...من اینو نگفتم که ناراحت بشی. میدونم علاوه بر اینکه باید کار کنی شغلتم دوس داری. تازه خیلیم بهت میاد! ولی میخواستم بگم من که فعلا شرایط انجام کار خاصی رو ندارم و تنها بودنم حوصلمو سر میبره باعث میشه بیشتر فکرای مزخرف بکنم. میدونی...
میدونست. حقیقتا پیشنهاد خیلی خوبی هم به حساب میومد. با این وجود اگر قرار بود دخترش توی خونه همراه جیمین بمونه و نتیجش دنبال کردن رمان برادران امگای عاشق و سریال‌‌های آبکی و صد البته محدودیت سنی‌‌دار مورد علاقه برادرش باشه ترجیح میداد همون پرستار رو بیاره تا مراقب هر دو بچه توی خونه باشه!

Dear memories Where stories live. Discover now