Part 40

63 13 40
                                    

فلش بک این پارت اسمات داره. دوست ندارید رد کنید.

یقه پالتوشو بالاتر کشید و تمام توان باقی موندش رو برای سر پا موندن بکار گرفت.
:سوکجین شی...
از چشمای زن بتا مشخص بود تمام شب رو نخوابیده. چشمای ترسیدش مدام سر تا پای امگا رو برانداز می‌کرد و هر لحظه بیشتر رنگ از صورتش می‌پرید.

: بذارید براتون یه چیزی آماده کنم بخورید. هر چیزی که بخواین. یکم بشینی...
_ممنونم آجوما... لازم نیست... می‌خوام برم...
:اما اینجوری ضعف می‌کنید.

حس می‌کرد اگر یکم دیگه اونجا بمونه زن بیچاره میزنه زیر گریه. با حالت بی جونی بازوی زن رو فشرد و سر تکون داد.
_من خوبم...فقط...لطفا به خانم کیم... و کلا هیچ کس نگید من دیشب اینجا موندم...

مردمک‌‌های تیره زن لرزیدن و سرش بارها به نشانه تایید بالا و پایین شد. امگا بهش اجازه نمی‌داد، وگرنه خودش به خونه می‌‌رسوندش. یکبار دیگه به بتای مضطرب اطمینان خاطر داد و توی سرمای اول صبح از عمارت بیرون زد.

نمی‌دونست چقدر رفته بود تا موفق به پیدا کردن تاکسی شده بود. تمام تنش می‌لرزید و به سختی آدرس خونه جونمیون رو به راننده داده بود. با تمام وجودش امیدوار بود راننده مرد درستکاری باشه و ازش سوءاستفاده نکنه. در هر صورت اونقدر انرژی نداشت که تا مقصد خودش رو بیدار نگه داره.

قبل از گرم شدن پلک‌هاش با صدایی که خبر از رسیدنش میداد، بعد از پرداخت کرایه پیاده شد. اون روز تماشای خونه‌‌های ویلایی با معماری مدرن هم حس خوبی بهش نمیداد. در واقع انقدر بهم ریخته بود که اصلا بعید می‌دونست چیزی توی دنیا بتونه حس خوبی بهش بده. بی‌‌وقفه زنگ در رو فشرد و تمام نفرین‌‌های احتمالی امگا رو به جون خرید.

+چه خبر شده؟ کدوم قاتلی اول صبح آدم میکشه؟
البته سوال "کدوم قاتلی زنگ میزنه" درست‌‌تر بود، اما شرایطی نبود که کسی بخواد بهش اشاره کنه. با باز شدن در، چهره خواب‌‌آلود با موهای بهم ریخته جونمیون که با گیجی امگای دیگه رو برانداز می‌کرد نمایان شد. آنالیز مرد بزرگتر زیاد طول نکشید. حقیقتا هر کسی از صد کیلو متری هم می‌تونست وضعیتش رو تشخیص بده.

+اوه...
و نگاه دیگه‌‌ای به چهره رنگ و رو رفته سوکجین انداخت. خواب از سرش پریده بود و احساسات مختلفی مثل هیجان، تعجب و گیجی بهش هجوم آورده بودن. این آخرین چیزی بود که انتظار داشت صبح یکی از روزای تعطیلش ببینه.

+اوه...
_خب بعدش؟!
+اوه... ینی منظورم اینه که بیا تو.
مهمون ناخوندش چیزی نگفت. پالتویی که چند جاش به دلیل نامعلومی رنگی شده بود از تنش در آورد و روی مبل سه نفره دراز کشید. تمام وجودش درد می‌کرد و همچنان آشکارا می‌لرزید.

_چطور همچین کاری کرد؟
+کی؟
و سعی کرد با حرکت‌ دست، کمی موهای بهم ریختش رو بخوابونه.
+البته همین جوریشم مشخصه با کی خوابیدی، منتها واقعا مشتاقم خودت توضیح بدی!

Dear memories Where stories live. Discover now