نگاهی به عمارت پر زرق و برق رو به روش انداخت و آه ناجوری کشید. آخرین حضورش توام با بدترین بحثی که بخاطر میآورد بود و هیچ علاقهای به یادآوریش نداشت. بحثی که باعث شد نه خودش نه یونگی به هیچ دلیلی گذرشون به این عمارت و حتی اطرافش نیوفته.
:هوسوک؟
_هوم؟
:من نبودم...اتفاقی افتاده؟ ینی مشکل دیگه ای بین شما و پدرم؟
_یه دونه سنگینش. یونگی هنوزم کینشو به دل داره.:کی؟
_حدودا یه سال بعد اینکه تو رفتی. باباتو که میشناختی...از اولم از جیمین خوشش نمیومد. از منم همین طور. یادم نیست مهمونی سر چی بود ولی خیلی تخریبش کرد. تقریبا از همون شبم بود که جیمین دیگه نرقصید. باورت میشه؟ پدرت قوی سفید صحنهها رو با چند تا جمله خونه نشین کرد.
:کلا اگه پدر کمتر حرف میزد خیلی از مشکلات حل میشد!
_باز خوبه خودتم میدونی! بگذریم. مادرت منتظره.و بدون حرف بیشتری قدم به عمارتی گذاشت که تا دیروز بعید میدونست دوباره حتی از نزدیک ببینه. کمی بعد از ورود، آلفای زن به استقبالشون اومد. پیراهن گلبهی رنگ بلند و موقری پوشیده بود و موهای کوتاهش رو کج شونه کرده بود. چهره مغرور و در عین حال با محبت زن میانسال مثل همیشه بود. چشمهای دلتنگش رو روی پسرش دوخت و با وجود کفش های پاشنه دارش، بیشتر روی پنجه بلند شد تا به قد آلفای جوانش نزدیکتر بشه.
+اگه اینجوری نمیشد نمیومدی؟
در حالی که تن مادرش رو در آغوش گرفته بود، بوسه ای روی موهای تازه رنگ شدش زد.
:مهم اینه که الان اینجام.از آغوش پسرش بیرون اومد و اینبار توجهشو به آلفای معذب کنارش داد.
+هوبی شیرینم! از آخرین باری که دیدمت مرد تر شدی. الان دیگه اسمت تو کل کره پیچیده.
_شما لطف دارین.
و قسم میخورد تا به حال زانوهاشو از فاصله به اون نزدیکی ندیده بود!
+انقد الکی تعظیم نکن پسر! من همونیم که وقتی بچه بودی میخواستی باهاش ازدواج کنی!
با خنده دستی به گوش های سرخ پسر کشید و نگاه گرمی به چهره برافروختش انداخت.+مشکل هر دوتون با کیم بود، اما جفتتون منو تنها گذاشتین.
:از پیامدهای منفی ازدواجه بانوی زیبای من!
و چقدر این سالها حسرت صورت خندهروی اون زن رو به دل داشت.
+آجوما اتاقتو برات مرتب کرده. برو استراحت کن. بعد از ظهر میریم پیش پدرت. چمدوناتم...
:خودم میبرم.
و بلافاصله به طبقه بالا رفت.
_منم دیگه...
+تو جایی نمیری مرد جوان! من و تو خیلی حرفا داریم که با هم بزنیم.دست پسر رو گرفت و تقریبا تا طبقه بالا روی زمین کشیدش! نفسی گرفت و دستگیره رو پایین کشید. اتاقی که آلفای عسلی کنار زن به خوبی یادش بود. تقریبا هیچی تغییر نکرده بود. دیوار اتاق پوشیده از پوستر رپرها و بسکتبالیستهای خفن دوران دبیرستانش بود. ناخودآگاه لبخند نصفه نیمهای روی لبهاش نشست. پیانوی جمع و جوری گوشه اتاق بود و بالش و روتختی طرح توپ بسکتبال هنوز عوض نشده بود. روی میز کنار تخت قاب های کوچیکی از افرادی که اون زمان برای صاحب اتاق عزیز بودن چیده شده بود و بزرگترینشون عکسی از یه زوج خوشحال با پسر کم سن بینشون بود. با وجود اینکه کوچکترین تغییری به چشم نمیخورد، هیچ ردی از خاک یا آلودگی دیده نمیشد.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...