بای گایز های لید...*
بدون مکث آهنگ در حال پخش رو قطع کرد و نگاه گنگی به امگای آشفتهای که شبانه به خونش اومده بود انداخت. بعید میدونست موسیقی چیزی باشه که روی اون قیافه پریشون تاثیر بذاره.
_لباساتو بذار روی مبل. میرم قهوه بیارم. شیر یا شکر؟
جوابی نشنید. پس شاید هر دو!طولی نکشید تا با دو فنجون برگرده و با دیدن سوکجینی که کنار پنجره باز نشسته و بیرون رو تماشا میکنه، دهنش باز بمونه. شاید اگر این صحنه متعلق به یه فیلم یا رمان عاشقانه بود، الان نقش اصلی سرش رو به دیوار کنار پنجره تکیه داده بود و در حالی که نسیم خنک شبانگاهی توی موهاش میپیچید، چهره غمگینش با نور ماه روشن شده بود. اما خب، این یه درامای فاکی نبود. اواسط نوامبر بود و این سرمای بیسابقه، نشان از زمستون کشندهای میداد. ابرهای سیاه ضخیمی آسمون رو پوشونده بودن و نه تنها هیچ نوری از طرف آسمون دیده نمیشد، بلکه با وجود روشنایی چراغهای شهری هم تاریکی و گرفتگی هوا کاملا محسوس بود. آهی کشید و قبل از بردن فنجونها، به اتاقش رفت تا پتوی نازکی دور خودش بپیچه.
+سردته؟
فنجونش رو از دست امگای پتو پیچ گرفت و عطر آرامش بخشش رو نفس کشید.
_یه ذره لرز کردم.
در واقع داشت یخ میزد...ولی خب.
+چرا کلاسای فردا تعطیل شدن؟
_چمیدونم. روز ملی خر سواری! ناراحتی یه روز بیشتر میتونی بخوابی؟
لبخند کمرنگی روی لبهای درشتش نشست. داشت راهو درست میرفت. از روی میز کنار پنجره پاکتش رو برداشت و طبق عادت سمت امگای نسبتا داغون رو به روش هم گرفت. برخلاف انتظار، اینبار دستش رد نشد و این باعث بالا پریدن ابروهاش شد._آخر شب برنمیگردی؟ مونی نمیترسه؟
+تا جیمین پیششه نه.
_شام خوردی؟ چیزی برات سفارش ندم؟
و زیر سیگارهاشون فندک گرفت.
+گرسنه نیستم.
دقایقی توی سکوت سپری شد تا بالاخره انتظارش برای زبون باز کردن امگای کوچکتر به سر اومد.+امروز هوسوک مصدوم شد.
چشماشو ریز کرد و با نگاه موشکافانهای به ادامه دادن وادارش کرد.
+نزدیک اجراشونه. گفتن رباطش کش اومده. چیز مهمی نیست ولی احتمالا نتونه تو اجرا شرکت کنه. فشار تمرین ممکنه باعث پارگی بشه.
احساس میکرد چیزی به ذوب شدنش زیر نگاه مرد رو به روش نمونده.
_الان بخاطر هوسوک این ریختی شدی؟
لبهاشو توی دهنش کشید سیگاری که کام چندانی ازش نگرفته بود لبه پنجره خاموش کرد.
+دیدمش. امروز...توی بیمارستان.قیافه مخاطبش چند لحظهای حالت سوالی به خودش گرفت. امگای بزرگتر در حال پردازش این بود که چه چیزی در مورد دیدن اون آلفای عسلی با خندههای انرژی زاش توی بیمارستان غریبه که یکباره به این نتیجه رسید فرد مورد نظر اصلا هوسوک نیست.
_اوه...
با حالتی که به جین نشون بده متوجه شده سر تکون داد.
_اوه...
شب سخت و درازی در پیش داشت.
_اوه!
و بعد از خاموش کردن سیگارش صافتر نشست.

YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...