بدون اینکه حرفی بزنه، به نقطه نامعلومی خیره بود که ثباتش هر لحظه با قدمهای رفت و برگشتی مردی که حتی نفهمیده بود کی به خونش اومده، بهم میخورد. ماگ توی دستش رو بالاتر آورد و عطر آرامش بخششو توی ریههاش کشید. احتمالا تنها مزیت کار کردن دونسنگ عزیزش توی اون جهنم شیشهای خاطره انگیز، همین بوی خوش و آشنای قهوه بود. دوباره نگاهش رو به مردی که با قدمهای پر از حرصش فاصلهای تا چال کردن کف آپارتمانش نداشت دوخت و لبخند محوی زد. شاید بزرگترین موهبت زندگیش این بود که دوستای خوبی داشت.
: باورم نمیشه...
احتمالا صدمین باری بود که اینو زیر لب میگفت و دوباره مسیر رفته رو برمیگشت.
:چطوری تونست بین اون همه آدم همچین چیزی بگه؟
سوال خوبی بود که هر چقدر فکر میکرد به جوابش نمیرسید. از بین چهرههای شگفتزده، قیافه مرد هميشه آروم رو به روش باید توی تاریخ ثبت میشد! به غیر از اون تنها مورد متفاوت، جونمیونی بود که به سختی برای مهار خندههاش تلاش میکرد.از نظر منطقی خنده دارم بود. مردی که نزدیک به پنج سال پیش از زندگیش رفته بود، یه جای دیگه با لبخند جادویی و کاریزمای بینظیرش آدمای جدیدو جذب میکرد و بین همون جمعیت، دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود و با همون لبخند اون جمله غیر منتظره رو به زبون آورده بود. جرعهای از قهوه همچنان گرمش رو نوشید و چشماشو بست.
حتی نفهمیده بود جیمین کی با دخترش از خونه بیرون زده. یه جورایی بهش حق میداد. اون پسر همیشه برادر بزرگترش رو محکم و قابل اتکا دیده بود. خودش هم بود توان اینطور دیدن نماد کم نیاوردنش رو نداشت. برادرش فهمیده بود که رفته رفته داره از پا درمیاد. چیزی که خیلی سعی کرده بود از پذیرفتنش سر باز بزنه، اما انکار هیچ وقت موجب تغییر حقایق نمیشد.
اون مرد مثل رایحه فرومونهاش بود. یه شعله غیر قابل کنترل. فرقی نمیکرد این شعله عشق باشه یا غم. جرقههایی که کیم نامجون به زندگیش میزد همیشه باید تا نهایت تحملش گر میگرفتن. با این حال مگه اولین بار توی آغوش همین جهنم، بهشت رو پیدا نکرده بود؟
بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و پالتویی که هنوز به طرز دیوانه کنندهای بوی آلفا رو میداد پوشید.
:کجا؟
_بالکن. هوای تازه نیاز دارم.
با هجوم هوای سرد، لرز آرومی کرد. شماره برادرش رو گرفت و منتظر شد. به احتمال زیاد الان گوشی دست دختر شیفته بازیهاش بود و میتونست باهاش حرف بزنه. حدسش اشتباه نبود.
"پاپا! حالت خوبه؟
ناخودآگاه لبخند زد. میدونست از روی اون ایموجی روی اعصابی که جیمین کنار اسمش گذاشته بود تشخیصش داده.
_من خوبم پرنسس. تو هم خوبی؟ با جیمین تنهایین؟قبل از اینکه چیزی از دخترش بشنوه با شنیدن صدایی که صبرش رو خط خطی میکرد جوابش رو گرفت.
" با کی حرف میزنی پرنسس؟
بدون علاقه به شنیدن چیز بیشتری قطع کرد. امیدوار بود با اینکار فکر کنن قبل از اینکه متوجه بشه تماسشون قطع شده. جیمین بچه نبود که بتونه امر و نهیش کنه. گرچه حتی وقتی بچه بود هم نمیتونست.

ESTÁS LEYENDO
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...