در حالی که نفس نفس میزد، روی یکی از نیمکتهای گوشه سالن نشست و باقی مونده بطری آب توی دستش رو روی صورت و گردن خیس از عرقش خالی کرد. سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و پلکهاشو روی هم گذاشت. نیم ساعتی تا کلاس بعدش فرصت داشت و بدش نمیومد کمی استراحت کنه. جدیدا زودتر از همیشه خسته میشد و با توجه به حجم سنگین کاری که برداشته بود چندان هم دور از انتظار نبود. اون جئون وانیلی بدون شک توی زندگی قبلیش از گارد نظامی چوسان بود که با وجود کار تقریبا تمام وقتش از پا درنمیومد!
با احساس نشستن شخص دیگهای کنارش، چشماشو باز کرد و بلافاصله یکی از اون لبخندای بزرگی که باعث محو شدن چشماش میشدن روی لبهاش نشست.
"خستهای؟
+یکم.
و دستی توی موهای نیمه بلند و نمدار بتا کشید.
+با موی بلند خیلی جذابی هیونگ.
"هیونگت کلا جذابه چیم چیم!و با صدای خنده بلند امگا خودش هم به خنده افتاد. کش و قوس آرومی به بدنش داد و خیره به جمعیت حدودا سی یا چهل نفره رو به روش، سرش رو روی شونه هیونگش گذاشت.
+اینا دیگه قطعین؟
"اگه خدا بخواد! مومو بیش از حد روی انتخابیای این اجرا حساسیت به خرج داد. عملا خودشو هوسوکو با هم دیوونه کرد!
امگا در واکنش به حرفهای مرد به سختی خندشو مهار کرد.
+مومو معمولا مشکل پسنده.
"مومو معمولا کینک خاصی برای به بازی گرفتن اعصاب خودشو بقیه به طور همزمان داره! حیف که توی کارش عالیه وگرنه...
آه عمیقی کشید و جملشو ادامه نداد.+با وجود اون همه گیر دادن، بیشتر هم از مربیا و قدیمیای نسبتا کار کشته انتخاب کرد. انگار این نمایش قراره خاصتر از بقیه باشه.
"قبول دارم. خصوصا که خود جیهوپم توی گروه هست.
+و تو! یادته همیشه بهت چی میگفتم؟
و باعث لبخند شیرینی روی صورت بتا شد.
"میدونی هیونگ...تو به دنیا اومدی که با گرمای حرکاتت از صحنه جهنم بسازی!
با درآوردن ادای جیمین نوجوان، طوری باعث قهقهه امگا شد که توجه چند نفر رو به خودشون جلب کرد. بعد از آروم گرفتن دوبارهشون از خندههای مکرر، جیمین سرحالتر بنظر میرسید.+بقیه روند کار چی؟ سناریو؟
"میشه گفت تموم شده. بومگیو پیشنویسو ارائه داده و چیزی حذف یا اضافه هم بشه صرفا تغییرات جزئیه. از پسفردا هم یوگیوم طراحی رو شروع میکنه. احتمالا قطعی شدنش یه هفته طول بکشه. بعدش تا زمان اجرا فقط تمرینه...
و با گرفتن رد نگاه امگا، شخصی که براش دست تکون میداد پیدا کرد.
+گوشم با توعه هیونگ.
"مشخصه!و موهای توتفرنگی عزیزش رو بهم ریخت.
"این پسره...داستان خاصی داره؟
+تهیونگ فقط یه دوسته. بیشتر از اون بود اولین نفر به تو میگفتم.
و لبخند اطمینان بخشی به بتای مغلوب زد که بلافاصله از صورتش محو شد.+راستی...حال مادرت چطوره؟
بتا آهی کشید و به ور رفتن با موهای جیمین ادامه داد.
"همون طوری که بود. زندس...اما بعید میدونم شکوفههای بهار بعدی رو ببینه.
+متاسفم هیونگ. آخر این هفته با هم بهش سر میزنیم.
"مادر خیلی وقته فرصتش براش زندگی تموم شده.
و دستش رو از لا به لای موهای پسر پایین برد و از زیر لباس، شکمش رو لمس کرد.
"اما اینجا یه سریا به زندگیشون زیادی بیتوجهن.
KAMU SEDANG MEMBACA
Dear memories
Fiksi Penggemar"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...