Part 60

77 16 41
                                    

چند دقیقه بیشتر از رسیدنشون به بیمارستان نگذشته بود که آسمون به طرز غیر منتظره‌ای با سر و صدایی باشکوه، به اندازه اندوه تک تک مردم سئول شروع به باریدن کرد. انگار باید رگبار و طوفان رو به عنوان بخشی از روزمرگیشون می‌پذیرفتن.

_توی ماشینت چتر نداری؟
+حتی با فرض اینکه داشته باشه بالاخره یک نفرمون باید برای آوردنش خیس بشه!
هوسوک که واقعا تمایلی به بحث نداشت، دستاش رو توی هوا تکون داد و لبخند اطمینان بخشی زد: بیاید بعدا بهش فکر کنیم. خودتو ناراحت نکن نونا. یونگی، فقط برو تو.
_دکتر لی مریض اورژانسی داشته. فعلا کسی توی اتاقش نیست.

+برای نشستن که دیگه به حضور دکتر نیاز نداری!
یونگی می‌تونست باز هم به بحث کردن ادامه بده، اما کاملا متوجه بود که ساندرا عصبی‌تر از حالت عادیه. طبیعی هم بود. اگر تاریخش به منظمی ماه‌های اخیرش بود، باید تا چند روز آینده پریود میشد و طی بیش از دو ماهی که باهاش زندگی کرده بود، می‌دونست نباید آتشفشان درونش رو فعال کنه.

بدون اینکه حرف بیشتری بزنه وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. بارش دیوانه‌وار بارون صدای فوق‌العاده‌ای ایجاد کرده بود و بهش احساس خوبی میداد. لبخند ملایمی زد و دستی به موهاش کشید. تقریبا به شونه‌ها‌‌ش رسیده بودن و دیگه باید کوتاهشون می‌کرد. سرش رو به صندلی تکیه داد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. احساس سبکی، آمیخته با صدای بارون...
_________________
_سردت نیست؟
: دیگه نه.
و با وجود داغ بودن نسبی نوشیدنی توی فنجون، باقی موند‌ش رو تا آخر سر کشید.
_بارون خیلی شدیده. همین جا صبر می‌کنیم تا از این حالت بیوفته.
: می‌تونیم تا اون موقع جاهای دیگه هم بگردیم؟

خب، ایده بدی نبود. از سرما و بارون به نزدیک‌ترین پاساژ پناه برده بودن و تا پیدا کردن خودشون بعد بیرون زدن از طوفان، توی یک کافه کوچیک با گلدون‌های سبز و خوشبو نشسته بودن. تا تموم شدنش می‌تونستن بقیه قسمت‌های پاساژ رو هم بگردن. بهرحال که چیزی غیر از با هم وقت گذروندن نمی‌خواستن.

_نزدیک امتحانات نیست؟
:چرا. اتفاقا به هیونگ گفتم میرم پیش جونگکوک درس بخونم.
_تا کی میخوای بهش دروغ بگی؟
: مطمئن باش زیاد بهش اهمیت نمیده. حتی می‌فهمم یه وقتایی منتظره من نباشم تا خودش هم با پسر داییت برنامه بچینه!

خندید و دستش رو دور بدن امگا حلقه کرد. چطور می‌تونست انقدر شیرین باشه؟
_سال دیگه بالاخره سال آخرته...
: وقتی فارغ‌التحصیل شم نوزده سالمه. هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر خسته کننده باشه.
_می‌خوای بری دانشگاه؟
: مطمئن باش اگه بخاطر هیونگ نبود دبیرستان هم ول می‌کردم.

دقیقا جواب مورد انتظارش! نفس عمیقی کشید و بوسه‌ای روی موهای نمناک امگا نشوند. اگر برنامه‌ای برای ادامه تحصیل نداشت، شاید می‌تونستن خیلی زود ازدواج کنن. هنوز چیزی از فکر توی سرش به جیمین نگفته بود، اما دیر یا زود مطرحش می‌کرد. نمی‌خواست اینجوری با دلهره و دروغ باهاش وقت بگذرونه، اما همین که الان می‌تونست هر چند کوتاه کنارش باشه براش بهترین حس دنیا بود.

Dear memories Where stories live. Discover now