_تو همیشه خیلی دوسش داشتی. این علاقه دلیل خاصی داشت یا کلا برات از اونایی بود که بدون دلیل خیلی برات دوست داشتنین؟
دختری که کنارش روی مبل نشسته بود و پاهاش تا زمین فاصله زیادی داشتن، عروسک کوالاشو محکمتر بغل گرفت و لبای درشتش رو آویزون کرد.
:پاپا گفته اجازه ندارم باهات دربارش حرف بزنم. گفت اگه ازش بگم تو دوباره مثل وقتی اومدی پیشمون ناراحت میشی و گریه میکنی. من هیچی نمیگم!مصممتر از قبل خودش رو جلوتر کشید و موهای ابریشمی دختر رو نوازش کرد.
_اون مال وقتیه که خود پاپا هم هست. الان که پاپا اینجا نیست. اگرم یه راز بشه بین من و تو، پاپا هیچ وقت نمیفهمه و هیچ کسم ناراحت نمیشه!
اگر میگفت کمی بابت یاد دادن پنهانکاری به برادر زادش احساس عذاب وجدان میکنه دروغ نگفته بود، اما به این مکالمه نیاز داشت. از همون لحظهای که دوباره دیده بودش بهش نیاز داشت. دختر چهره متفکری به خودش گرفت و صورتش طوری که انگار بحث مورد علاقش باز شده باشه از هم شکفت و با ذوق عجیبی شروع به جملهبندی کرد.:خب شوگا خیلی مهربونه. ینی مهربونیش یه جوریه که خودت متوجهش میشی ولی ممکنه بقیه نشن. مثلا اون خوابیدنو خیلی دوس داره، ولی شبی که پاپا مریض بود و خیلی داغ شده بود حتی بعد از اینکه تو کنارش خوابت برد بیدار موند. تازه روت پتو هم انداخت. یا اون شب که کوکی اوپا یه عالمه شربت خورده بود و روی میز خوابش برده بود با اینکه خیلی سنگین بود تا خونش کولش کرد. تازه اون دوست هوبی اوپاس. کسی که دوست مهربونی داشته باشه حتما خودشم مهربونه. اون همیشه بغلم میکرد و هر وقت میومد برای من و پاپا کلی شکلات میآورد. وقتیم منو میدید یه جوری میخندید که خیلی بامزه بشه و بهم میگفت من خیلی خوشگلم!
در حالی که سعی میکرد لرزش صداش تا جای ممکن توجه دختر تیز و باهوش کنارش رو به خودش جلب نکنه خندید.
_من و پاپا که هر روز بهت میگیم خیلی خوشگلی!
:تو و پاپا خیلی مهربونین. از هر کی بتونین تعریف میکنین، اما شوگا اینطوری نیست. بخاطر همین وقتی از یکی تعریف میکنه واقعی میگه.و بیتوجه به دستای لرزون امگا، اخماشو توی هم کشید که صورتش رو بیش از قبل بانمک نشون داد.
:اما بعضی وقتا بدجنس میشد.
ابروهای امگا با تعجب بالا پرید و خنده حیرتزدهای کرد.
_بدجنس؟
:اوهوم. من یه بار بهش گفتم پاپا جذابترین امگای دنیاس، اما شوگا گفت نباید دروغ بگم و امگای خودش جذابتره!
طولی نکشید تا جیمین با صدای بلند بخنده و برادر زاده شاکی و اخموی عزیزش رو در آغوش بگیره. مونی یونگی رو دوست داشت، چون هر دوشون بچه بودن!_خب مونی، چیز خاص دیگهای هم هست؟
لبهای دختر توی دهنش جمع شدن و دوباره اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست. یکباره برق خاصی چشمای اژدها گونش رو روشن کرد و لبخند بزرگی روی صورتش نشوند.
: میذاره شوگا صداش کنم!
و یکبار دیگه باعث قهقهه امگا شد. اگر روزی بچهدار میشد، بدون شک آرزو میکرد شبیه این دختر باشه.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...