دستی به موهای تازه خشک شدش کشید و پشت سر جمعشون کرد. حداقلش به اجبار ساندرا هنوز هم صورتش رو شیو میکرد و الان یک مرحله جلو بود.
_نونا... چیزی داری که زیر چشامو درست کنه؟زن آلفا با دو پیرهن تازه اتو شده توی دستش وارد اتاق شد و کانسیلرش رو به طرف یونگی پرت کرد.
:شاید یه گالن بمالی طبیعیتر بنظر برسه! ببین کدومشونو میخوای بپوشی. من این سورمهایه رو بیشتر دوس دارم._چه فرقی میکنه؟ برای جلسه کاری که آماده نمیشم.
:واقعا نمیخوای روز آخر زندگیت آراسته بنظر برسی؟
و بعد از مدتها لبخند شیرین دونسنگش رو دید. هنوز هم داغون بنظر میرسید، اما میشد گفت داره بهتر میشه.با برگشتن خوی آلفاش خون مردگیهای بدنش کمرنگ شده بودن و کم کم محو میشدن. اگر درست میخوابید کبودی زیر چشمهاشم از بین میرفت و... ترجیح داد بیشتر از اون دقیق نشه. اینجوری دیدن پسر کوچولویی که گربه به بغل داد میزد "نونا... چشاش شبیه من نیست؟" زیادی اذیتش میکرد.
:نگران چیزیم نباش. من دوره کمکهای اولیه دیدم. هر جات در رفت خودم جا میندازم!
_حس میکنم داره به شان آلفام توهین میشه.
:شان آلفات مشت امگایی که داری میری پیششو فراموش کرده؟و یکبار دیگه یونگی رو به خنده انداخت. آلفای کوچکتر پیرهن پیشنهادی زنی که عملا خواهر غیر رسمیش بود پوشید و یکبار دیگه به آینه خیره شد. برای اینکه از خونه بیرون نیاد همه کارهاش روی دوش منشیش بود و الان بخاطر درخواست غیر مستقیم سوکجین داشت سعی میکرد با مطلوبترین کیفیت ممکن آماده شه. خب، به عنوان امگا همیشه جذبه زیادی داشت!
چیزی نمیشد. یه گفت و گوی ساده بود. در واقع امیدوار بود که باشه. بعد از خداحافظی همراه با شوخیهای تمام نشدنی ساندرا بالاخره از خونه بیرون رفت. جیمین از امروز دوباره تمرینش رو شروع کرده بود و طبیعتا انتخاب این ساعت از طرف هیونگش به همین دلیل بود.
صادقانه میگفت راضی بود، چون خودش هم توی این شرایط توان دیدن جیمین رو نداشت. بقدری ذهنش مشغول بود که زمان رو از دست داد و وقتی به خودش اومد، جلوی ساختمون امگایی که دیگه هیونگ صداش نمیزد بود. نفس عمیقی کشید و پیاده شد. همه چیز خوب پیش میرفت...
با دیدن هیاهوی همسایهها احساس اضطراب بیشتری کرد. چرا باید همین امروز انقدر شلوغ و پر سر و صدا باشه؟ خودش رو به آسانسور رسوند و دعا کرد کسی همراهش سوار نشه... که البته چه معنی داشت دعاهاش به گوش الهه ماه برسه؟!
دیگه از این مسیر خوش خاطره نبود. از بار قبل که مثل دیوونهها دنبال جیمینی که میدونست اینجا نیست اومد فقط خسارت و انگشتای زخمی به یاد داشت و دفعه قبل از اون هم آوردن وسایل کسی که مدت زیادی باهاش زندگی کرده بود. دوباره اومدن دردی هم اندازه راه رفتن روی شکستههای قلبش رو داشت.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...