با عجله از جا بلند شد و دستی به صورتش کشید. نمیخواست جلوی هیونگش ناجور بنظر برسه. هنوز دنبال زن راه نیوفتاده بود که با شنیدن جمله آلفای سابقش احساس سرما کرد.
:مگه پسر تو هم نبود؟هنوز داشت به اون جمله فکر میکرد؟ نمیخواست باهاش بحث کنه. الان اولویت مهمتری داشت. خوی امگای هیونگش برگشته بود و حس خوبی داشت. تلخ کردن اوقاتش آخرین چیزی بود که بهش نیاز داشت.
: چون بچه من بود انقدر ازش متنفر بودی؟
_یونگی!
نگاه خیرهای به چشمای لرزونش انداخت و نفس عمیقی کشید. الان وقتش نبود تا این آلفای احمق رو قانع کنه هیچ کس نمیتونه از بچه خودش متنفر باشه.
_بعدا حرف میزنیم.و با نگاهی به زن بتا که با اشتیاق و کنجکاوی خاصی نگاهشون میکرد ازش خواست مسیر رو نشونش بده. انگار دکتر هیونگش از طرفدارای پر و پا قرص دراماهای زنده بود!
بعد گذشتن از دو راهرو که از هر کدوم صدای آه و ناله قابل توجهی به گوش میرسید برای یک لحظه از ذهنش گذشت که ترجیح میده توی زندگی بعدی آلفا باشه. البته علاقهمندیش به این فکر هم در حد یک لحظه باقی موند!
با اشاره دست زن که از روی کارت دور گردنش الان میتونست خانم پارک صداش کنه، تعظیم کوتاهی کرد و وارد اتاق شد.
_هیونگ!
کی میگفت یه کلمه عادی نمیتونه باعث لبخند آدم بشه؟امگای بزرگتر نگاهی به دونسنگش انداخت و بلافاصله آه کشید.
+برای چی گریه کردی پسره لوس! فک کردی چشماتو نمیبینم؟
البته جمله چندان تاثیر گذاری نبود. جیمین همین الانش هم با حس رایحه برادرش بعد از مدتها نزدیک بود دوباره زیر گریه بزنه. چقدر دلش برای بوی هیونگش تنگ شده بود!تمام تلاشش رو کرد بدون آسیب زدن به دست سوزن خورده سوکجین بغلش کنه و یک جورایی موفق هم بود. با شیفتگی به چهره برادر بزرگش خیره شد و نفس آسودهای کشید. هیونگش خوب بود و جای نگرانی نداشت. بدون اینکه دستش رو ول کنه کنارش نشست و بوسه ملایمی به بازوی پانسمان شدش زد.
+هنوز اینجاست؟
نیازی نبود بپرسه راجع به کی حرف میزنه. صادقانه میگفت، آخرین سوالی هم بود که به جواب دادنش تمایل داشت. اصلا چرا هیونگش باید اهمیت میداد؟
_اینجاست.امگای بزرگتر نگاه موشکافانهای به جیمین انداخت و با دست سالمش یقه لباسش رو پایین کشید.
_هیونگ... اونقدرا هم باز نیست...مطمئن باش سرما نمیخورم.
+دنبال مارک میگشتم.
_چی؟!نیشخندی روی لبهای سوکجین نشست و چهره شیطنت آمیزی به خودش گرفت.
+میخواستم مطمئن شم قرار نیست ویار الکلت به این زودیا برگرده!
چشمای جیمین به گرد ترین حالت خودشون رسیدن و لبهای نیمه بازش چند باری برای گفتن حرفهای پاره پارهای باز و بسته شدن.
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...