نمیدونست چند دقیقه نشسته و به اون موجود نحیف که دخترشو بغل گرفته بود و گریه میکرد نگاه کرده، اما الان دیگه داشت کلافه میشد.
_چیم. حمومو برات آماده میکنم. بلند شو.
+لباس ندارم.
_هر کدوم از لباسای منو که میخوای بردار. هر چقدم باشه از تنت نمیوفته.
+هیونگ...
_بلند شو جیمین.
لحنش به اندازه کافی این موضوع که اگر تا چند دقیقه دیگه بلند نشه خودش از پا میگیره و تا حموم میکشتش رو واضح نشون داده بود._وانو برات پر میکنم. توی کشوی بالای مونی همه چیز هست. یه نگاه بکن ببین کدوم مدل شامپو بهت میسازه. چیز دیگه ای لازم داشتی بگو الان که میرم بیرون برات بگیرم.
+داری میری؟
_یه کار کوچیک دارم. سعی میکنم سریع انجامش بدم. از حموم اومدی استراحت کن. با موی خیسم نمیخوابی.نگاه خیرش نشون میداد زیاده روی کرده. آه کلافه ای کشید. جیمین بچه نبود، اما حس نگرانی شامل سن و سال نمیشد. میشد؟
_در کل مراقب خودت باش.
:پاپا...منم بیام وان پر کنیم؟
شاید دراز کشیدن یا آب بازی توی وان میتونست جذاب یا حتی هیجان انگیز باشه، اما تماشای پر شدنش؟ خب... بچه ها بعضی وقتا عجیب میشن.
_معلومه که میشه. تا چیم چیم آماده میشه ما هم وانو پر میکنیم!
جست و خیز های اون بچه همیشه از شیرین ترین تصویرهای زندگیش باقی میموند. بلافاصله بعد از باز کردن آب، چشمای معصوم دختر پرسشگرانه بهش خیره شدن.:پاپا...چرا سامچون امروز ناراحته؟ سامچون همیشه خوشحال بوده، ولی الان بوی توت فرنگی غمگین میده.
خنده تلخی کرد و بوسه ای روی موهای تیره رنگش نشوند.
_سامچون فقط یکم ناراحته. ما باید کمکش کنیم خوشحال بشه. بعدش میتونیم کلی باهاش بازی کنیم.
:دیگه برنمیگرده؟ شوگا چی میشه؟
_مونی! چند بار بگم کسی که خیلی ازت بزرگتره اینطور صدا نزن؟
:ولی شوگا خودش گفت میتونم اینجوری صداش کنم.
نفسش رو کلافه بیرون داد. هیچ وقت حریف زبون این بچه نمیشد.
_شوگا خونه خودش میمونه سامچونم پیش ما میمونه. دلیلشم بین خودشونه. حتی پاپا هم نمیدونه.
:ولی شوگا خیلی سامچونو دوس داره. دلش تنگ بشه چی؟احتمالا تا اون روز شب بشه رابطه خشن زندگی و سلامت روانش هم تموم نمیشد.
_چیم چیم برادر منه. شوگا هم میدونه که وقتی پیش منه پس جای خوبیه و حالش خوبه. اینجوری دلش تنگ نمیشه.
دختر بچه ژست متفکری گرفت و سر تکون داد.
_حالا هم تا من برگردم حسابی مراقب سامچون باش. همین که بغلشم کنی کافیه.
:کجا میری؟
_میرم یه سر به هوبی اوپا بزنم.
چشمای درشتش از ذوق برق زدن.
:ینی برگردی بوی عسل میدی؟
ناخودآگاه زیر خنده زد. بدون شک اگه مونی بزرگتر بود فقط بخاطر بوی فرومون هاش مخ بت بزرگ دنسرای سئول رو میزد!
_ینی برگردم بوی عسل میدم.
و لبخند دیگه ای به شادی کودکانش زد.+هیونگ.
_چی شده جیمین؟
+اینو بردارم؟
پیرهن خاکستری رنگ رو بالا تر گرفت و با دست دیگش چشمهای سرخشو مالید.
_ گفتم هر کدوم خواستی رو بردار و فکر کنم اینم شامل "هر کدوم" باشه. انقدم چشماتو نمال عفونت میکنه. مونی آبو ببند. منم دیگه میرم. وقتی برمیگردم ترجیحا خونه منفجر نشده باشه!

YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...