Part 37

74 13 18
                                    

فلش بک این پارت یه نیمچه اسمات داره. اگر دوست ندارید رد کنید.

برای دومین بار پله‌‌های ساختمون رو بالا می‌رفت و کل جهان هستی رو نفرین می‌کرد. بخاطر طوفان برق مدام قطع میشد و نامجون بخاطر خودش هم که بود ترجیح میداد کل پنج طبقه رو بارها با پله بالا پایین شه، اما توی آسانسور گیر نیوفته!

نمی‌دونست چند جا رو گشته و به نتیجه نرسیده، فقط الان انقدر خسته و البته خیس بود که ترجیح داده بود با هر عواقبی برگرده و به هیچ دلیلی امیدوار باشه به طور سورپرایزی اینجا پیداش کنه. درسته که بار اول اینجا نبود، اما دیگه توان بیشتر از این انرژی گذاشتن رو نداشت.

با دیدن در نیمه باز خونه آهی از سر آسودگی کشید و پیامی با مضمون "پیداش کردم" برای هوسوک فرستاد. از لای در نگاهی به داخل انداخت و اولین چیزی که دید، پاهای لاغر و رنگ پریده زنی بود که نظری در مورد هویتش نداشت.

_ببخشید؟
+تو دیگه کی هستی؟
خب، دقیقا همون سوالی بود که می‌خواست از این زن با بارونی بلند روی دامن کوتاهش که اصلا ترکیب متناسبی نبود بپرسه.

_من نامجونم. کیم نامجون. پسر دایی صاحب این خونه. حقیقتا داشتم دنبالش می‌گشتم که اومدم اینجا. حدود دو ساعت پیشم اومدم اما کسی خونه نبود. الانم فکر نمی‌کردم...شما اینجا باشید.
+پس نامجونی. پسر چقد عوض شدی! اون موقع که من دیدمت تازه اوایل بلوغت بود. منم نونای همون احمقیم که دنبالشی.

الان همه چی منطقی‌‌تر بود. احتمالا همون وکیلی بود که یونگی میگفت کارشون رو سریع‌تر انجام میده و صد البته اون هم از آخرین باری که دیده بودش خیلی تغییر کرده بود!
_ یونگی اینجاست؟

دختر با سر اشاره‌ای به داخل خونه کرد. هنوز کفشای نامجون از پاش درنیومده بودن که صدای آلفای مونث درومد.
+بیا داخل بابا! یه ذره گل در برابر بقیش چیزی نیست!

اولش منظورش رو نفهمید، اما بعد از قدم گذاشتن به داخل خونه و دیدن وسایلی که روی همشون ملافه‌‌های سفید کشیده شده بود و روی همون‌‌ها هم مقدار قابل توجهی خاک نشسته بود کاملا متوجه شد. اون خونه در بهترین حالت الان شبیه خونه‌‌های کلیشه‌‌ای فیلمای ترسناک بود که مدتها از زندگی آخرین ساکنانش که به طرز فاجعه باری کشته یا ناپدید شده بودن می‌گذشت.

افکار بی‌خودش رو پس زد و با چشم‌هاش به دنبال کسی که داشت از اضطراب دیوونش می‌کرد گشت. روی مبلی که احتمالا همین چند دقیقه پیش ملافه روشو کشیده بودن نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.

می‌دونست الان دیگه هیچ نسبتی با هم ندارن؛ اما یک لحظه که خودش رو جای جیمین میذاشت عمیقا از دیدن بلایی که سر خونش اومده احساس بدی می‌کرد. هیچ وقت فرصت نکرده بود به خونشون که قطعا روزهای بهتر از اینم داشته بیاد، اما هر چی که بود حداقل الان اینجا بود.

Dear memories Donde viven las historias. Descúbrelo ahora