خمیازهای کشید و چرخی به گردن خشک و دردناکش داد. به لطف حال محشرش امروز حتی توان کار کردن هم نداشت. نیم ساعتی انتظار صدای لطیف منشی خستگی ناپذیرش که خبر از رسیدن شخص مورد نظرش میداد رو کشیده بود، اما در رابطه با اون دختر...خب، هیچ چیز طبق انتظار پیش نمیرفت!
قبل از اینکه صدایی از منشیش بشنوه، در اتاق با ضرب باز شد و قامت ظریف زن مورد انتظار توی چارچوب در ظاهر شد. جوری که انگار وارد خونش شده باشه کیفش رو روی میز انداخت و خودش رو روی مبل راحتی رها کرد. رفتاری که یونگی بارها و بارها شاهدش بود و هرگز از لطفش کم نمیشد.
_منم دلم برات تنگ شده بود!
و قطعا هيچ چيز توی دنیا توان انکار اون لحن تمسخر آمیزو نداشت!
+کم زبون بریز مین! انگار من نمیدونم تا وقتی کارت گیر نباشه سراغ منو نميگیری!چندان بیراه هم نمیگفت، ولی در این حد هم بیانصافی بود. میخواست چیزی بگه که دوباره صدای دختر رشته افکارش رو پاره کرد.
+این اتاق خیلی عوض شده دونسنگ. میشه گفت قشنگتر هم شده. اینجا زیادی خاطره انگیزه...و بلافاصله به لحن تلخ خودش برگشت.
+پدرتم مثل خودت بود! تا وقتی به مشکل نمیخورد سراغ بهترین دوستش رو نمیگرفت. آه پدر بیچاره من! یادمه خیلی کوچیک بودم، اما همه چیز تو همین اتاق اتفاق افتاد. وقتی کمپانی مین به کپی از کمپانی رقیبش متهم شد برای مرد چارهای جز کمک خواستن از بهترین دوستش نموند. با این حال پروندههای پدر من به دادگاههای طلاق و حضانت فرزند ختم میشدن. بخاطر همین مجبور شد از هم دورهای مورد اعتمادش کمک بگیره. وای پسر...هنوزم یادمه وقتی مادرت از این در اومد تو چجوری دست و پای عمو شل شد!خب...قطعا داستان آشنایی والدینش از زبون این زن خالی از منظور نبود.
+یه بار گفتم خیلی شبیه پدرتی؟ خب، الان دوباره هم گفتم! اینکه منو کشوندی اینجا فقط دوتا دلیل میتونه داشته باشه. اول اینکه عاشقم شدی...
_نونا!زن آلفا نگاه زیر چشمی به چهره بهت زده دونسنگ تحلیل رفتش انداخت و به سختی خندش رو فرو خورد.
+که در اون صورت باید بگم تو زیادی برای من کم سن و سالی. متاسفم که قلبتو میشکنم یونگ...اما تو تایپ من نیستی!اینبار با دیدن اون حالت مملو از حیرت با دهن نیمه باز توان نخندیدن نداشت. حاضر بود تا آخر عمرش این گفت و گوی مسخره رو ادامه بده و تا ابد به این چهره تاریخی خیره بمونه.
+و خب اگر این مورد نباشه ینی کارت از نوع حقوقیش پیش من گیره که حقیقتا از کراش داشتنت روی من ناجورتره. من یه وکیل خانوادگیام و در رابطه با کارای شرکتت کاری ازم برنمیاد. مگر اینکه با توجه به قیافه نزارت یهو به این نتیجه رسیده باشی که میخوای جیمینو برگردونی.
خب...دستکشهای سیاه رنگ یونگی و پیرهن یقه اسکی که به استایل ثابتش اضافه شده بود نشون میداد نسبت به قبل چیزهای بیشتری برای پنهان کردن داره. شاید برا امگاها اونقدر برجسته نبود، اما با وجود همه تغییرات کلیشههای از بین رفته هنوز گرگ یک آلفا تاثیر پررنگی روی روحیه و غرورش داشت. یونگی نوجوانی که از قدش خجالت میکشید و اعتماد به نفسش به راحتی به لرزه درمیومد الان مرد بالغی بود که تنش پوشیده از کبودیهای غیر طبیعی بود و به طرز محسوسی وزن کم میکرد.

YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...