دستهای خیس از عرقش رو به شلوارش مالید و دوباره کاغذش رو از روی میز برداشت. ترسیده بود. در عین حال مضطرب و عصبی هم بود. اگر میخواست کمتر خودش رو با توضیح اضافه آزار بده، الان مجموعهای پایان ناپذیر از احساسات ناخوشایند بود که حتی از پس هندل کردن یک موردش هم برنمیومد. این جهنم شیشهای پر از صدای خندههایی بود که با رفتن نفر دوم میزش ترکش کرده بودن.
چرا اینجا رو انتخاب کرده بود؟ میتونست ازش بخواد توی دهها کافه یا رستوران دیگه این شهر همو ببینن. میتونست مستقیم توی تریای دانشگاه اینو ازش بخواد یا اصلا برن توی پارک بشینن. چرا وسط خاطرات خوبی که دیگه نداشت؟ جوابش ساده بود. داشت از خودش انتقام میگرفت. اون روز میخواست با هر چی که میتونست خودش رو عذاب بده. روز تقاص پس دادنش بود...برای خیلی چیزا.
دوباره نگاهش رو به کاغذ تقریبا چروکیده داد. اعترافنامه یا متن سخنرانی نبود. یه یادداشت بود. تنها چیزی که خودش برای نامجون نوشته بود. نوشتهای که مخاطبش فرصت خوندنش رو نداشت. یه روز آفتابی با هوای نسبتا گرم بود. همه چیز عادی بنظر میومد و نوزادی که دیگه بهونهای برای گریه پیدا نکرده بود، توی تخت کوچیکش دست و پا میزد تا عروسکهای آویزون شده از بالای سرش رو لمس کنه و هر بار که نوک انگشتاش باعث تکون خوردنشون میشد، با ذوق بخنده. صحنهای که هر بار وسط نوشتن اون متن نه چندان طولانی برای مردی که دیگه نبود، باعث لبخند زدنش میشد.
"مدت زیادی میشه که دیگه اینجا نیستی و قطعا طولانیتر از این هم میشه. با این حال چیکار میشه کرد؟ حتی نمیدونی چه چیز باارزشی برام گذاشتی تا بعد از تو مسیر خوشحال بودنو بهم نشون بده. روز آفتابی و بی سر و صداییه. اون روزم همین طور بود. روزی که قرار بود یکی از هیجان انگیزترین خبرهای زندگیمو بهت بگم، اما قبلش با یکی دیگه از کاغذای رنگی و کوچیکت مواجه شدم.
کوالای پرانرژی! حتی نمیتونی تصور کنی چقدر عاشق این یادداشتهای کوتاه با دست خط دوست داشتنی تو بودم. با این حال این دفعه فرق داشت : جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست.
ناخوشایند بود. من به شیرینی نوشتههای رنگارنگت عادت کرده بودم. اونجا بود که فهمیدم از اینکه دیگه جین عزیزت نباشم بیشتر از رفتنت میترسم.میدونستم کجا باید پیدات کنم. تو پشت بوم اون خونه رو دوست داشتی. میگفتی اونجا جاییه که بهتر داشتن منو احساس میکنی. کیم نامجون، تا حالا بهت گفته بودن توی لوس کردن کسی که دوسش داری زیادی مهارت داری؟
چشمای مصممت خسته بودن و روح بزرگت غمگین بود. چی این بلا رو سر قلب با محبت و آرومت آورده بود؟ باید چیز مهمی بهت میگفتم، اما تو از همه چیز مهمتر بودی. بهم گفتی مریضه. لازم نبود حتی اشاره کنی منظورت چه کسیه. میدونستم همیشه تنها خواسته اون مرد این بوده که بیخیال من بشی. منتظر بودم بگی میخوای بخاطر اون مرد از من بگذری، اما اینو نگفتی.
KAMU SEDANG MEMBACA
Dear memories
Fiksi Penggemar"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...