_حتما باید توی این سرما میومدیم بیرون؟!
+کمتر غر بزن جینی. صورت جذابت از ریخت میوفته!
امگا خنده ناباورانهای کرد و به قدمهاش سرعت بخشید تا جفتش رو توی جمعیت گم نکنه.
_توی عوضی!
+جلوی بچه درست حرف بزن.حقیقتا سوکجین باورش نمیشد چه بلایی داره سر زندگیش میاد! چند شب مونده به سال نو، نامجون با بهانه اینکه شهر الان خیلی قشنگه و باید یه گردش خانوادگی داشته باشن، توی سردترین ساعت روز از خونه بیرون آورده بودشون و همون طور که دخترشون رو بغل گرفته بود، چرت و پرت میگفت و مونی هم میخندید!
_یکم یواشتر... دارم جا میمونم!که خب لازم به ذکر نبود که نامجون توجهی به اعتراض امگا نکرد. در عوض دستش رو گرفت تا مجبور نشه بعدا پیداش کنه! مرد بزرگتر آهی کشید و قدمهاش رو سریعتر کرد. درسته که بدنش راحتتر شده بود، اما هنوز هم کمردرد خفیفی از رابطه دیروزشون داشت که چندان قابل نادیده گرفتن نبود. آلفاش باید بیش از این ملاحظش رو میکرد. سوکجین دیگه توی دهه دوم زندگیش نبود که بعد از سه راند با یک چرت کوتاه سرحال بشه تا با جفتش از خونه بیرون بزنه.
گنگنام توی این موقع از سال به هیچ وجه خلوت نبود. افراد زیادی برای بازدید از مکانهای تفریحی یا حتی چرخیدن توی خیابونها که با نورپردازیهای فانتزی، جلوه خاصی داشتن میومدن. هر طرف رو نگاه میکردی، میتونستی افرادی رو ببینی که کنار یکی از تزئینات ایستاده بودن تا عکسهایی رو ثبت کنن. اون وقت توی این شلوغی، نامجون اصرار داشت که حتما مونی رو به آکواریوم* ببرن. بعضی وقتها واقعا نمیتونست از کارهای این مرد سر دربیاره!
کمی بعد مونی رو به آغوش امگا سپرد تا بلیطها رو با مسئول کنار ورودی چک کنه. سوکجین واقعا نمیدونست چه ترفندی به کار برده که بلیط گیرش اومده، چون توی این شبها عملا غیرممکن بود! کمی بعد آلفا راه رو براشون باز کرد تا بدون له شدن توی جمعیت وارد بشن و خب، باید میگفت که جفتش تصمیم خوبی گرفته بود. از همون لحظه اول دخترشون زیادی هیجانزده شده بود و هیچ چیز توی دنیا به اندازه خوشحال دیدن مونی، به امگا احساس زنده بودن و خوشبختی نمیداد.
برای تک تک ماهیهایی که هیچ ایدهای درموردشون نداشت دست تکون میداد، برای دیدن هشت پا و عروسهای دریایی صورتش رو به شیشه میچسبوند و در مواجهه با کوسههایی که البته خیلی کوچکتر از کوسههای اقیانوسی بودن، سرش رو توی گردن پدر امگاش فرو کرد. به معنی واقعی کلمه داشت خوش میگذروند و این چیز خوبی بود.
کمی بعد امگا متوجه غیبت جفتش شد و همون طور که دخترش رو توی آغوشش جا به جا میکرد تا بهتر با آقای اره ماهی خوش و بش کنه، نامجون رو در حال صحبت کردن با دختر جوونی که از قضا خیلی هم زیبا بنظر میرسید پیدا کرد. چشمهاش رو ریز کرد و با دقت بهشون خیره شد. نمیفهمید که دارن درمورد چی حرف میزنن، اما از شیوه خندیدنشون خوشش نمیومد. چه دلیلی داشت با یه غریبه اینجوری بخنده؟ البته... اگر غریبه نبود چی؟
YOU ARE READING
Dear memories
Fanfiction"جین عزیزم، متاسفم. این یکی عاشقانه نیست." و هیچ تصوری نداری که بعد از این جمله چطور همه چیز اونقدر خاکستری شد که با یادآوری یادداشتهای رنگارنگت هم از خنثی بودن ناتمامش نجات پیدا نکرد. بعد از اون چیزی غیر خاطرات عزیزمون نموند تا ثابت کنه من هم ی...